بلاگی از آنِ خود



سلام

دیروز با دو تا از دوستان رفته بودیم دریاچه چیتگر به نیت دوچرخه‌سواری. ولی ساعت شلوغی بود و دوچرخه به تعداد ما نمونده بود براش. فقط من جهت افزایش اطلاعات عمومی خودم از آقاهه پرسیدم: صبحا از چه ساعتی دوچرخه کرایه می‌دین؟

- معلوم نیست.

+ چی؟

- معلوم نیست، مثلا ممکنه یه روز از شیش باشیم.

+ آهان، دِلیه؟ :|

- بله :) [سرشو آورد بالا و دقیقا یکی از همین لبخندهای بدتر از صد تا فحش تحویلم داد!]

+ خب معمولا از چه ساعتی میاین؟ [حالا منم گیر داده بودم]

- معمولا از ده.

+ خب جونت درمیومد اینو از اول بگی؟ :| [اینو طبیعتا توی دلم گفتم!]

عوضش رفتیم چرخ و فلک سوار شدیم! بعدم رفتیم اون قسمت ساحل‌مانندش و ادامه‌ی غروب خوشگل رو اونجا دیدیم. همه‌مون خیلی وقت بود شمال یا کنار هیچ رودخونه و دریایی نرفته بودیم و اینجا با وجود مصنوعی بودنش حس خوبی داشت.

صبح‌ها و دم غروب‌های پاییز رو دوست دارم. حتی اون چند دقیقه‌ای که تو ایستگاه مترو منتظر بودم و ترکیب نسیم خنک و گرمای بعدازظهر خواب‌آلودم کرده بودن، دلچسب بود!

چند روز پیشم تو دانشگاه با خودم فکر می‌کردم آیا رَواست که تو همچین هوایی خودمونو حبس می‌کنیم تو ساختمون؟ بعد وقتی که خواستیم کمی استراحت کنیم دوستامو بردم بیرون هوا بخوریم یه کم ^_^

نمی‌دونم چطور بعضیا می‌تونن پاییزو دوست نداشته باشن :))

پ.ن. جهت هدر نرفتن کدهای تخفیفی که اسنپ برام فرستاده، اسنپ گرفته بودم. زده بود رادیو ورزش و یکی که داشت از یه همایشی گزارش می‌داد، می‌خواست در مورد زمان برگزاریش یه چیزی بگه و از عبارت «نزدیک ایام مبارک اربعین» استفاده کرد! قبلا مبارک رو برا عیدا نمی‌گفتن؟ خب بلد نیستین مجبورین قلمبه سلمبه حرف بزنین؟ :) [از همون لبخنداس!]

+ از مامانم اصرار که همون یکی دو ماه پیش بهم گفته خاله‌م بارداره و از من انکار! آخه چیز به این مهمی رو اگه گفته بود که یادم نمی‌رفت :/ مشکل اینجاس که حدود یه سال پیش هم که فهمیدم دوستم قراره با همکلاسی‌مون ازدواج کنه، وقتی گفتم چرا زودتر بهم نگفت بودی، گفت که خیلی وقت پیش بهت گفته بودم! و من اصلا یادم نمی‌اومد. حالا نمی‌دونم واقعا مشکل از حافظه‌ی منه؟ آخه این چیزا رو که آدم دیگه یادش می‌مونه اگه بهش بگن :/


سلام

تو الان نشستی داری برای خودِ ده سال پیشت نامه می‌نویسی، بنابراین اگه باور نمی‌کنی این نامه از طرف خودته که داره از دو روزِ آینده برات می‌نویسه، خیلی خنگی :|

این چالش خیلی چیز عجیبیه. چیزایی رو توش خواهی نوشت که همیشه می‌خواستی درباره‌شون حرف بزنی ولی یه چیزی جلوتو می‌گرفته. نمی‌دونم چی میشه که یهو خیلیاشو تو اون پست می‌نویسی و بعدش هی خودخوری می‌کنی :)

از طرفی دلیلی نداره به اون بدبخت (خودِ ده سال قبلمون) اینقدر استرس وارد کنی. فقط بهش بگو یه وقتا با دوچرخه‌ش یه دوری بزنه که یهو بعد چند سال نبینه معلوم نیست کی، کِی ردش کرده رفته :/ مانتوهه رم بگو :دی ولی دیگه هر چی نوشتی پاک کن.

خب دیگه، باید برم. مسئولای این دستگاه/ماشین/موتورِ (!) ارسال نامه به گذشته، دارن میگن یکی دستگاهو از این بچه بگیره، خوشش اومده هی نامه می‌فرسته واسه خودش :/

خدافظ :|

 

پ.ن. :|

+ آقا، یه دوستی ازم خواست شماره و آدرسمو بدم که تو فرم گزینشِ خودش منو معرفی کنه. گفت مثلا شاید زنگ بزنن ازم درباره‌ش بپرسن و من ممکنه لازم بشه دروغ بگم. من این روال گزینشی ادارات دولتی رو که تو مصاحبه‌ش از احکام نماز و این چیزا می‌پرسن زیاد منطقی نمی‌دونم، میگم اگه معتقدن فایده‌ای داره، چرا خروجیش همچنان این شکلیه؟ :) ولی با این وجود دلم نمی‌خواست تو موقعیتی قرار بگیرم که دروغ بخوام بگم، برا همین بهش گفتم اسم منو ننویسه. شما بودید چی کار می‌کردید؟ :(


سلام خودم!

می‌دونم اینقدر کتابای تخیلی خوندی که الان باورش خیلی برات سخت نیست اگه بگم این نامه‌ی الکترونیکی نه تنها از ده سال بعد برات اومده، بلکه نویسنده‌ش هم خودتی! از طرفی خوب می‌شناسمت (ناسلامتی خودمی‌ها!) و می‌دونم احتمالش کمه این حرفا رو جدی بگیری، ولی حالا که این فرصت پیش اومده و ماشینی ساخته شده که می‌تونه کلمات رو در زمان انتقال بده، خودم رو موظف می‌دونم که این نامه رو برات بنویسم و همراه با نامه‌هایی که دیگران دارن برا خودِ جوون‌ترشون می‌نویسن بفرستم به گذشته.

احتمالا الان که این نامه بهت می‌رسه اول دبیرستانی، وارد یه محیط جدید شدی و می‌دونم تو این محیط از بُعد مذهبی خوب رشد می‌کنی. ولی می‌خوام بگم مواظب باش دچار افراط نشی! تو این محیط اکثرا نظرای یکسانی خواهند داشت، ولی سعی کن در مورد هر چیزی که دارن تکرار می‌کنن مطالعه هم بکنی. اگه کسی بهت گفت وااای فلان چیزو نمی‌دونی یا فلان شخصو نمی‌شناسی؟ بخند و رد شو. ضمنا وقتی تو اون جو دوستی‌های مسخره بهت گفتن بی‌احساسی، بازم بخند و اهمیت نده. (یه اصطلاحی بعدا می‌شنوی که تو این مواقع استفاده می‌شه ولی من قرار نیست از الان حرفای بد یادت بدم! :دی) از حدود هفت هشت سال دیگه می‌بینی اونایی که الان اینقدر با هم صمیمی‌ان چطور از هم فاصله گرفتن در حالی که دوستی‌شون با تو حفظ شده! پس کمتر حساس باش و حسادتای بیخود نکن!

تا قبل از این یه سری فعالیت‌ها داشتی که هم به خاطر به نسبت سنگین‌تر شدن درس‌هات هم شاید به خاطر جو دبیرستان، اونا کمرنگ می‌شن. ولی ولشون نکن! سعی کن بیشتر بنویسی و بخونی، دنبال یه هنر برو هرچند غیرحرفه‌ای، و کلاس زبانی رو که چند ماه پیش به خاطر به حد نصاب نرسیدن ول کردی، ادامه بده! امیدت به زبان ترمیک دبیرستان نباشه چون جای کلاس رو نمی‌گیره. (گرچه با همین هم دو سه سال دیگه یه مدرک نسبتا خوب می‌گیری! ولی اینو نشنیده بگیر و برگرد به کلاس زبان!)

برا ورزش مدرسه، تکواندو رو بذار از سال بعد برو، امسال برو اسکیت! چون آخرش که به هر حال تکواندو رو ول می‌کنی، حداقل بذار اسکیت هم یاد بگیری!

به حرفای خاله‌ت (که هر بار می‌بیندت تکرار می‌کنه و میره رو اعصابت!) گوش کن؛ هم در مورد اینکه ورزش کنی، و هم (اینو از چند سال دیگه می‌شنوی) در مورد اینکه اگه می‌خوای اپلای کنی از ارشد بری.

چند وقت دیگه یه مانتوی خاکستری جلو بسته می‌بینی؛ بخرش! وگرنه تا ده سال بعد هنوز تو فکرش خواهی بود و هیچ‌جا هم شبیهش رو پیدا نمی‌کنی! (می‌خوای آدرسم بدم؟ :/ هر وقت ببینی می‌فهمی دیگه!)

اگه حس کردی مشکلی داری مطرحش کن یا برو دکتر! می‌دونم مخصوصا تو خونه خیلی این حرفو می‌شنوی که ولش کن خودش خوب میشه، ولی اون برا سرماخوردگیه :دی ترس از اینکه نکنه چیزیت باشه خیلی مخرب‌تر از اینه که بفهمی چیزیته! کلا سعی کن چیزی که ذهنت رو مشغول می‌کنه رو مطرح کنی. وزن‌شون که زیاد بشه آزاردهنده میشن، حرفمو باور کن!

لطفا چند سال بعد که کنکور دادی، همون تابستون برو کلاس رانندگی و بعدشم که گواهی‌نامه گرفتی اینقد نترس از پشت فرمون نشستن. می‌دونم بخشی از این ترس از خونواده‌ت منتقل میشه ولی مجبوری به روی خودت نیاری و قوی باشی. (این یکی رو جدی بگیر لطفا! الان که این نامه رو می‌نویسم، چند روز دیگه می‌شه ۵ سال که گواهینامه گرفتم و شاید سر جمع ۵ بار نشسته باشم پشت فرمون!)

بعد از کنکور وقتی مشاورت بهت پیشنهاد داد با بچه‌های سال پایینی بعضی درسا رو کار کنی، پیشنهادشو قبول کن. می‌دونم دلایلت اون موقع به نظر خودت توجیه‌کننده‌ن. حتی می‌دونم بعدتر از اون جو بدت میاد و پیش خودت میگی همون بهتر که زودتر از اون فضا اومدم بیرون. حق داری، ولی تا قبل از اینکه اون حس بد به وجود بیاد، یه مدت کوتاهم شده بمون اونجا و این کار رو تجربه کن.

اگه این توصیه‌ها رو گوش کنی، برا دوران دانشگاهت حرف خاصی نمی‌مونه جز اینکه سعی کن بیشتر درگیر اون مباحثی که دوست داری بشی و فعالیت‌های علمیت رو بیشتر کنی. فقط دنبال این نباش که از هر درس نمره‌شو بگیری و تموم شه. (البته هنوزم موافقم این که ترجیح می‌دی وارد انجمنای ی نشی، انتخاب خوبیه!)

فک کنم اون ویدیوی دنیاهای موازی رو هنوز ندیده باشی، پس الان ببینش. (البته اگه ده سال پیش این لینک کار بکنه!) شاید اون باعث بشه منظورم رو از این جمله بهتر بفهمی: می‌خوام بگم حتی اگه به نصف این چیزایی که بهت گفتم هم عمل کنی، ده سال بعد با خیلی فاصله از الانِ من ایستادی. هرچند نمی‌تونم مطمئن باشم چقدر بهتره، شاید عوضش حسرت‌های دیگه‌ای داشته باشی. ولی می‌ارزه.

کسی چه می‌دونه، سرعت پیشرفت تکنولوژی اینقدر زیاد شده که شاید یه وقت جای اینکه نامه‌ای از خودِ ده سال بعدت دریافت کنی، خودِ بیست سال بعدت رو ملاقات کنی! یا شاید یه روز بتونیم با خودمون از یه دنیای موازی که انتخاب‌های متفاوت باعث ایجادش شدن ملاقات کنیم! چه بشه چه نه، کاری که الان ازمون برمیاد اینه که بهترین ورژن خودمون باشیم :)

قربانت

فاطمه

مهر ماه ۱۳۹۸

پ.ن. این چالش از وبلاگ سکوت شروع شده. ممنون از آقای محمدرضای سربه‌هوا و آقا حمید آبان بابت دعوتشون :)

من هم دعوت می‌کنم از مهناز، الهه، و آقایون مهدی، علیرضا و محال. (نفر آخرو الان شک کردم آقا باشه :دی)

پ.ن۲. پست بعد: نامه‌ی دوم (بی‌جنبه :|)


سلام

دیروز با سه تا از دوستای دانشگاه رفتیم کلکچال. هر بار یکی هست که خیلی وقته کوه نیومده و زود خسته می‌شه و بقیه اونو بهونه می‌کنن برا خستگی در کردن :دی این دوست شماره یک یه جا داشت می‌گفت دکمه‌ی غلط کردمش کجاس؟ که یهو یه خانومه برگشت گفت بگو دکمه‌ی ما می‌توانیمش کجاس! تو می‌تونی! و یه عالمه جملات انگیزشی از این دست. تهش من گفتم تازه ما خیلیم نمی‌خوایم بالا بریم، تا ایستگاه یک می‌ریم برا نیمرو! که خانومه گفت بوفه‌ی ایستگاه یک بسته‌س و صاحبش رفته کربلا، و دوست ما انگیزه‌هاش پودر شد و وا رفت :/

اینو من همین جا بگم که تا آخر مسیر ما این خانوم و شوهرش رو هی می‌دیدیم و ایشون هی با ما صحبت می‌کرد. جوری شده بود که آخرا دیگه می‌دیدیم‌شون فرار می‌کردیم :)) البته انگیزه دادن‌های اون بود که در نهایت باعث شد تا ایستگاه سه بریم :))

تو مسیر یه جا که ایستاده بودیم شروع کردیم از این صحبتای خاله زنکی :)) حرف رسید به یکی از بچه‌های دانشگاه که رفته نمی‌دونم سوئد یا سوئیس (همیشه اینا رو با هم قاطی می‌کنم :/ ) و با یه پسر اروپایی بور ازدواج کرده :)) داشتیم به شوخی یه سری هدف و رویا و آرزو ردیف می‌کردیم که تهش به این حرف دوست شماره دو رسید که مثلا بره سوئد یه یاروی بور هم باشه و با هم برن کوه، اون اسکی یاد این بده :)) چرت و پرتامون تموم شد و هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودیم که یه آقاهه که داشت از جلوی دوست شماره دو میومد پایین، پاش سر خورد و برا این که نیفته، تقریبا دوستمو بغلش کرد =)) یه ببخشیدی گفت و نمی‌دونم چطور اونقد سریع محو شدش :)) ولی دیگه ماها رو نمی‌شد جمع کرد از خنده =))

باز رفتیم بالا، یه جا یه آقایی از شونه‌ی خاکی راه (!) از سمت راست من ظاهر شد گفت ببخشید یه لحظه؟ گفتم نه :| (!) دوست شماره یک رو صدا کرد و شنیدم داشت بهش می‌گفت که اون خانوم (اشاره به دوست شماره سه) همراه شمان؟ خلاصه ظاهرا می‌خواست باش آشنا بشه، شرایطشم به دوستمون گفته بود و آخرشم بهش شماره داد که به دوست شماره سه بده :)

خلاصه به هر بدبختی‌ای که بود رسیدیم ایستگاه سه و املت زدیم و کلی به این ماجراها خندیدیم. بعدم باز با کلی بدبختی دیگه برگشتیم پایین. طبق معمول هم قرار گذاشتیم دیگه از این به بعد هر هفته بیایم :دی

برگشتنی که دیگه از هم جدا شده بودیم، من آخرین مسیر رو به جای اتوبوس گفتم تاکسی بگیرم. یه ماشین شخصی اومد منم نمی‌دونم، شاید چون خسته بودم و تاکسی نمیومد، سوار شدم. تاکسی‌های این مسیر اکثرا شخصین ولی این دیگه از ظاهر ماشین معلوم بود مسافرکش نیست :/ (حالا در حد هیوندای I30 هم نبودا :دی ولی پرایدم نبود دیگه!) پرسیدم کرایه چقدره و گفت مسیرمه و اینا. بعد شروع کرد کمی سوال پرسیدن و منم طبق تجربه‌ی مزخرفی که یه بار داشتم، خیلی کوتاه جواب می‌دادم. البته این یکی حس ناامنی نمی‌داد بهم، ولی خب سخته واقعا بخوای بفهمی طرف داره عادی باهات حرف می‌زنه یا مشکل داره :/ خلاصه یارو رو ول می‌کردی تا دم خونه‌مونم مسیرش بود :| ولی دیگه من کوچه‌ی بغلی پیاده شدم. وقتی مطمئن شدم رفته و راه افتادم، تو کوچه‌ی خودمون یهو ناخودآگاه زدم زیر خنده! آخه یهو به نظرم رسید این همه به اون دوستام خندیدیم، اینم اتفاق مسخره‌ی امروز من :/

نتیجه‌ی اخلاقی این که؛

یک: ظاهرا تو کوه سیگنالا قاطی میشن و قانون جذب اون بالا جوابای درب و داغونی میده :))

دو: دیگه یه کوهم نمی‌شه با خیال راحت دخترونه رفت :/


سلام

لپ‌تاپو گذاشته‌م دانشگاه و ادیتور بیان خودتون می‌دونین توی گوشی چقد رو اعصابه (اینا رم تو نوت گوشی نوشتم!*)، ولی خواستم زودتر بنویسم که بین این روزای اخیر که اکثرا تهش یه حس ناکامی بهم میدن، امروز رو یادم بمونه. این‌که بالاخره اراده کردم و رفتم دنبال چند تا سوالی که زودتر باید از چند نفر می‌پرسیدم.

یادم بمونه خوبی آقای مسئولِ جدی اینه که وقتی ازش یه سوال می‌پرسی کمکشو می‌کنه و سوال اضافه‌ای نمی‌پرسه. (نه مثل اون رفیق فضولش که کافیه یه چیز تو لپ‌تاپت ببینه و شروع کنه سوال‌پیچ کردنت و تهشم به این برسه که موضوعت به درد نمی‌خوره :| ) یا دانشجو دکترای اون استاده که ایران نیست، که خوش‌برخورد بود و خوب جوابمو داد.

یا اون استاد دانشکده برق که با اینکه بدون وقت گرفتن، وسط جلسه با دانشجوش رفتم تو، وقت گذاشت و کلی راهنماییم کرد. معاون آموزشی‌مون رو هم دیگه نگم چون کلا از اون زیاد سوال می‌پرسم و امروزم مثل همیشه خوش‌برخورد و شوخ‌طبع بود :)

و در نهایت استاد خودم که انگار سفر بهش خوش گذشته و برعکس اون دفعه که استرس داد بهم، امروز گیر نداد و حرفای خوب بهم زد، و غیرمستقیم گفت نمی‌خواد اینقد کمال‌گرا باشی، کارا درست می‌شه!

احساس می‌کنم خیلی وقتا یه دیوار می‌کشم دورم و بی‌دلیل حس می‌کنم کسی خوشش نمیاد جوابمو بده و بهم کمک کنه! یا حتما باید دستِ پُر برم سراغشون که نکنه وقت‌شون تلف بشه! (و این پر بودنِ دست به خاطر اون کمال‌گرایی معمولا حاصل نمیشه! اصلا هر چی می‌کشیم از اون کمال‌گراییه :/ )

خوشحالم امروز از اون روزایی بود که از این افکار تباه فاصله می‌گرفتم :))

* تازه تهش پِیست هم نمی‌شد اینجا :/ شانس آوردم کیبورد گوشی آخرین چیز کپی‌شده رو میاره :/


سلام :)

چند شب پیش که ذهنم خیلی مشغول و خسته بود، اومدم یه ویس کوتاه مدیتیشن گوش دادم و بعدش یه آهنگ بی‌کلام ملایم گذاشتم و شروع کردم به تخلیه‌ی ذهنم روی کاغذ. خیلی وقت بود این کارو نکرده بودم و یادم رفته بود حس سبکی بعدش رو. از اون شب سعی کردم این کارو مرتب‌تر انجام بدم. گاهی می‌نویسم، گاهی خط‌خطی می‌کنم یا چیزی می‌کشم. گاهی انگلیسی می‌نویسم یا سعی می‌کنم با دست چپ بنویسم. حس می‌کنم با این کار بخشی از تمرکزم میره رو دقت برای نوشتن به یه زبان دیگه یا با دست مخالف، و اینطوری با اینکه دارم از چیزی که ذهنمو مشغول کرده می‌نویسم، حواسم به چیز دیگه‌ای هم پرت می‌شه.

این با دست چپ نوشتن یادم انداخت که صد بار تا حالا دلم خواسته بود تمرین کنم با دست مخالفم بنویسم ولی به خاطر سخت بودنش پیگیر نشده بودم و زیادم مهم نبود برام. این بار رفتم کمی سرچ کردم درباره‌ش. اینا رو شاید خیلیاشو هم شنیده باشید یا بهتر از چیزی که می‌خوام بگم بلد باشید، اگه جایی رو اشتباه گفتم اصلاح کنین. (خیلی هم پست طولانی‌ای شده :)) )

همون‌طور که می‌دونین مغز ما دو تا نیم‌کره داره: نیم‌کره‌ی راست مغز که سمت چپ بدن رو کنترل می‌کنه، کلی‌نگره و مربوط به تجسم و خلاقیت و فعالیت‌های هنریه. و نیم‌کره‌ی چپ که سمت راست بدن رو کنترل می‌کنه، جزئی‌نگره و مربوط به فعالیت‌های منطقی و ریاضیه. پس هر نیم‌کره یه سری فعالیت‌ها رو مدیریت می‌کنه*. حالا اگه ما بیایم تمرین کنیم که با دست مخالف بنویسیم انگار داریم یه بخشی از مغزمون رو که کمتر فعال بوده تمرین می‌دیم و باعث می‌شیم ارتباطای عصبی جدیدی شکل بگیرن. می‌گن این کار باعث قوی‌تر شدن ارتباط بین دو نیم‌کره و در نتیجه افزایش خلاقیت و اینا می‌شه.

نوشتن البته کار سختیه و با همون دست غالب هم نسبت به فعالیت‌های دیگه کلی طول کشیده تا یادش گرفتیم. پس شاید بهتر باشه این تمرینا رو از کارایی مثل مسواک زدن، استفاده از موس** یا حتی لاک زدن (:دی) با دست مخالف شروع کنیم.

یه بحث دیگه هم اینجا هست. ما خیلی از حرکات رو از بچگی یاد گرفتیم و الان بدون اینکه بهشون فکر کنیم انجام‌شون می‌دیم. یه استادمون می‌گفت شما نوزاد زیر ۴۰ روز که نگاه کنی می‌بینی مرتب دستاشو ت میده، این در واقع داره شبکه‌های عصبی تو مغزش تشکیل می‌شه و یاد می‌گیره که مثلا با این مقدار انقباض عضله، دست کجا میره. برا همینه که اگه شما چشماتونو ببندین بازم می‌تونین نوک انگشتاتون رو تقریبا به هم برسونین. حالا هر چی مغز جوون‌تر باشه این چیزا رو زودتر یاد می‌گیره. برا همینه که وقتی یکی سکته‌ی مغزی می‌کنه کلی باید توانبخشی براش انجام بشه که دوباره اون حرکات رو به دست بیاره. (البته تو سکته‌ی مغزی یه سری سلول‌ها کلا از بین میرن، نه اینکه مغز ریست شده باشه! ولی فعلا بیشتر از این وارد مقدمات تز من نشیم! :)) ) چیزی که می‌خوام بگم اینه که طبیعیه که به دست آوردن یه مهارت مثل نوشتن با دست مخالف سخت باشه. 

یه کم که داشتم به این چیزا دقت می‌کردم، دیدم دست مخالفم هم بیچاره یاد گرفته یه کارایی رو خوب انجام بده. مثلا من متوجه شده‌م وقتایی که ظرف می‌شورم، عادت دارم با دست چپ ظرفو بگیرم و با دست راست اسکاچ رو، یا عادت دارم با دست چپ ظرفا رو بذارم بالا. هر بار می‌خوام این ترتیبا رو به هم بزنم برا هر دو تا دستم سخته نه فقط برا دست مخالفم. پس شاید برا تمرین دادن مغزمون خوب باشه هر کاری رو که عادت کردیم با هر کدوم از دستامون انجام بدیم، بیایم سعی کنیم با دست مخالف انجامش بدیم.

یه مورد دیگه که زمان مدرسه یادمه سرگرم‌کننده بود و الان باز ذهنم رو مشغول کرده، همزمان نوشتن با دو تا دسته. امتحانش کردین تا حالا؟ تو هر دستتون یه خودکار بگیرین و بذارین روی کاغذ و با دست غالب‌تون شروع کنین به نوشتن. تقریبا بدون اینکه لازم باشه تمرکز زیادی کنین، اون یکی دست همون خطوط رو به شکل متقارن می‌کشه! در واقع اگه زیادی روش دقت کنین خراب میشه :)) اینم پدیده‌ی جالبیه!

اما آیا واقعا این کارا تاثیری داره؟!

تو یکی از سایتایی که می‌خوندم، طرف نوشته بود اوایل که داشته این تمرین رو می‌کرده کمی حواس‌پرتی و اختلال تمرکز براش پیش اومده بود. می‌گفت این موقتی و طبیعیه، چون مغز داره ساختارشو تغییر می‌ده. و گفته بود که بعد از یه مدت درست شده و چقدر تاثیرشو دیده. یه ویدیو هم می‌دیدم که طرف چپ‌دست بود و یه مدتی تمرین کرده بود با دست راست بنویسه، بعد که به یه تسلطی رسیده بود می‌گفت حالا دست‌خط دست چپش خراب شده :))

اما تو یه سایت دیگه به مطلب جالبی برخوردم که می‌تونه کل این داستانو ببره زیر سوال! می‌گفتش که تو تحقیقایی که کردن دیدن تمرین انجام یه کار با دست مخالف درسته که رو افزایش اون مهارت با دست مخالف تاثیر داشته، ولی دیده نشده که هیچ اثری رو افزایش هوش، خلاقیت یا حتی مهارت‌های دیگه داشته باشه. ضمنا گفته بود اصلا این پیش‌فرض که یه دست ما ضعیفه درست نیست. دست غالب توی انجام حرکات دقت بهتری داره و دست مخالف پایداری بیشتر. این که وقتی من می‌خوام در یه ظرف رو باز کنم با دست چپ می‌گیرمش و با دست راست درشو باز می‌کنم، فقط به این خاطر نیست که دست راستم بهتر می‌تونه در رو باز کنه، به این خاطرم هست که دست چپم بهتر می‌تونه خود ظرف رو نگه داره! اینم گفته بود که در کل مغز وقتی تکلیفش روشن باشه که یه کارو باید با کدوم نیم‌کره انجام بده، عملکرد بهتری داره.

بعد از همه‌ی این حرفا، هم‌چنان به نظرم این تمرین نوشتن یا انجام کارا با دست مخالف چالش جالبیه. بدم نمیاد یه مدت ادامه‌ش بدم ولی دیگه می‌دونم وما نباید تهش انتظار یه نتیجه‌ی فضایی داشته باشم! :)

* می‌خواستم بگم در مورد هر کس یکی از نیم‌کره‌ها غالبه که به این مطلب برخوردم و دیدم همون جمله‌ی "هر نیم‌کره یه سری فعالیت‌ها رو بر عهده داره" بهتره.

** من چند بار که موس رو گذاشتم طرف چپ لپ‌تاپ، دیدم یه بخش از سختیش اینه که اکثر کات‌هایی که بهشون عادت کردم سمت چپ کیبورد هستن و اون‌طوری دست چپم باید کلی کار انجام بده :/


۰) سلام. بالاخره اومدم که این پست سفرنامه‌طور رو کامل کنم و بذارمش! دلم می‌خواست یه قسمتاش رو به جز دفترم اینجا هم بنویسم، مخصوصا که به نوعی اولین سفر تنهاییم بود و اینکه مقصدش مشهد و همزمان با روز تولدم بود در کل حس خوبی می‌داد. (اینم بگم که در حالی که امسال همه حواسشون به ۹۸/۸/۸ بود، تولد من به طور متقارنی ۹۸/۸/۹ بودش :دی) من اونجا رفتم پیش دوستم و شخصیت‌هایی که اون چند روز می‌دیدم عبارت بودن از دوستم، مامانش، و دخترخاله‌ش که همسن مامانش بود تقریبا! این شخصیت‌ها در ادامه با همین اسامی دوستم”، مامانش” و دخترخاله” توی متن اومدن!

یه مقدار طولانی شده، هر چند قسمتشو که حال داشتین بخونین :))

ادامه مطلب

 ۱) دیروز از حرف چند تا از بچه‌ها فهمیدم کیفیت نسبتا خوب فیلم جوکر اومده، ازشون گرفتم و شب نشستم دیدم. آقا خیلی خوب بود. خیلی خوب و اعصاب خورد کن بود! شصت بار وسط فیلم اشکم دراومد :/ آخرشم خیلیی جالب تموم شد! کلی هیجان‌زده شدم از دیدنش. حیف که می‌خوام اسپویل نکنم!

۲) دوشنبه یه امتحان میانترم دادم که باعث شد کلا نسبت به درسای مرتبطش از ترم سه کارشناسی تا الان شک کنم که چطور اینا رو پاس می‌کردم :/

۳) ترکیبی از حس حسادت و خوشحالی دارم برای دوستم. خیلی هم حسادت یا غبطه یا حسرت نیست، نمی‌دونم چیه. همیشه از نظرم خیلی موفق بوده و حالا یه چیز خوب دیگه هم براش اتفاق افتاده. البته من تازه فهمیدم و متعجبم چطور این همه مدت هیچی نگفته بود. قبلا بیشتر حسادت می‌کردم بهش. متاسفانه بعضی آدما ناخودآگاه پز چیزایی که دارن رو میدن. می‌فهمی از عمد نیست ولی بازم ناراحت میشی. اون چیزی که بهش میگم حسادت شاید از اینجا میاد، از این زیاد اشاره کردن به بعضی چیزا از جانب خودش، اسم مناسب‌تری پیدا نکردم براش. ولی دیگه یاد گرفتم کی توجه کنم کی نه. این که به جایی رسیدم که می‌تونم بگم براش خوشحالم، خوبه.

۴) شما تو جیب کاپشناتون پول پیدا می‌کنین واقعا؟ من صبح یه نصفه آدامس پیدا کردم، هنوز خر کیفم!

۵) چند روز پیشا تو نمازخونه داشتم سعی می‌کردم بخوابم، سر و صدا زیاد بود و فکرم هم مشغول. گفتم بذار گوسفند بشمارم :دی بعد یهو با این واقعیت روبرو شدم که چون به پهلو خوابیدم راستای حرکت گوسفندا عوض شده :/ ببینید، فرض کنید گوسفنده داره اینطوری می‌پره و رد می‌شه. من اگه صاف نشسته باشم اینطوری می‌بینمش. ولی اگه کج باشم راستای زمین و حرکت گوسفنده، نسبت به راستای خط بین چشمای من زاویه پیدا می‌کنه! بعد من دیدم چون خودم به پهلواَم، اینا رم دارم تو مغزم کج می‌بینم نسبت به زمین. خیلی مسخره‌س و خودمم نفهمیدم چی شد. ولی اون موقع حس کردم گردنم درد گرفته از این فکر :/ و طبیعتا خوابم هم نبرد دیگه :|

۶) یه دوستی هم دارم فاخرترین کنسرتی که تا حالا رفته کنسرت بهنام بانی بوده. بعد چند شب پیش لایو گذاشته بود از کنسرت شیلر تو تهران :((

۷) چند تا از دوستای دانشگاهم هفته‌ی پیش منو با لطایف‌الحیلی کشیدن پارک لاله (البته اگه از خودشون بپرسین می‌گن با بدبختی آوردیمت!) و سورپرایزم کردن. شب جالبی بود (البته پارک لاله شب‌ها اصن مناسب نیست :/) مخصوصا اون قسمتش که یه گوشه پیدا کردیم نشستیم زمین، جعبه‌ی کیک رو باز کردیم به عنوان بشقاب و همه ریختیم سر کیک :دی همینقدر لاکچری! تو روزای بعد از دهن دو تاشون پرید که کادوت مونده هنوز و چون فلانی می‌خواست برگرده اصفهان سورپرایزتو زودتر برگزار کردیم. الان یه هفته‌س منتظر کادوام، خب چرا می‌گین به آدم؟ :))


سلام. امیدوارم که خوب باشین :)

من معمولا هر وقت از این اتفاقای اجتماعی - ی میفته، از بحثایی که درباره‌ش پیش میاد فراری‌ام. حتی تو اتفاقای با مقیاس کوچیکتر هم حوصله‌ی توییت / پست / استوری گذاشتن یا کامنت دادن و بحث کردن درباره‌ش رو ندارم. معنیش فراری بودنم از اصل موضوع نیست، قبول دارم که باید صحبت و فکر و تحلیل بشه و منم نظرای خودمو دارم. ولی این که این روزا تا هر جا می‌شینیم یه سری حرفای تکراری زده می‌شه که بیشترش غرغرهای ناشی از خوندن کانال‌های تلگرامی (البته تا وقتی وصل بود!) یا بحثاییه که صرفا جهت قانع کردن طرف مقابل راه میفتن، اگرچه اجتناب‌ناپذیره ولی فرسایشی و رو اعصاب هم هست.

مثلا یکشنبه، دو تا از دوستام داشتن نظرشونو راجع به شلوغی‌های شنبه می‌گفتن. با بعضی حرفاشون موافق بودم و با بعضی مخالف، و انگار بین‌شون فقط من بودم که شب قبل دو سه ساعت تو ترافیک گیر کرده بودم، ولی اصلا حوصله‌ی شرکت تو بحث‌شون رو نداشتم. (تو روزهای بعدی هم بیشتر شنونده‌ی این صحبتا بودم.) بعدازظهرش خواستم زود بیام خونه، ولی هم می‌ترسیدم باز یهو شلوغ شه، هم حوصله‌ی گوش دادن به حرف ملت تو اتوبوس و تاکسی رو نداشتم! فکرم مشغول صد تا چیز بود و در واقع حوصله‌ی هیچی رو نداشتم. گفتم من که همیشه می‌خواستم این قسمت اول مسیرو پیاده امتحان کنم، امروز که هوا بد نیست پیاده برم. کمترین فایده‌ش اینه که جسمم هم خسته میشه و میرم خونه می‌خوابم فقط. (و بله، یک ساعت و ربع پیاده رفتم و تهش که سینه‌خیز خودمو رسوندم ایستگاه بی‌آرتی برا طی مسیر دوم، یه جوری خوشحال بودم انگار قله فتح کردم!)

دوشنبه فهمیدم بچه‌ها تو دانشگاه تونستن با کابل شبکه به اینترنت (منظور اینترنت جهانیه!) وصل بشن. دیروز تبدیل LAN به USB رو بردم و صبح تونستم چند دقیقه‌ای وصل بشم. (اینجا هم حس فتح قله داشتم!) چند جا رو چک کردم و به دو تا از دوستایی که خارج از ایرانن پیام دادم. شاید حس کردم که احتمالا الان راه ارتباطی آسونی با آشناهاشون ندارن و حالا که من وصلم خوبه یه سلامی بکنم. در کل فکر کنم بی‌جنبه بازی درآوردم؛ چون تا قبل از ساعت ۹ که برم کلاس، نت شبکه هم به سرنوشت وای‌فای دچار شد. :|

ظهرش تو نمازخونه یه اطلاعیه دیدم که نوشته بود فلان ساعت، فلان‌جا تجمع کاملا مسالمت آمیز خواهیم داشت. (به زمان اعلامیه دادن برگشتیم :دی) با دوستم صرفا رفتیم ببینیم چه خبره و چقد مسالمت‌آمیزه، دیدیم هنوز هیچی نشده رفتن سمت بوفه و بعدم پراکنده شدن :| :)) البته تو بخشای دیگه‌ای از دانشگاه تجمع و اینا شده بود ولی سمت ما آرومه.

نشستم یه لیست از کارام که بدون نت هم می‌شه انجام داد نوشتم و چندتاشون رو انجام دادم. ولی باز امروز وسط حل تکلیفام لازم می‌شد یه چیزایی رو سرچ کنم. به موقع این سرویس رو پیدا کردم. (لازمه بگم بار اول که ازش استفاده کردم بازم حس فتح قله داشتم؟!)‌ چیز خوبیه، البته الان بنا به دلایلی که تو پستای جدیدترشون توضیح دادن یه کم محدود شده.

چقد حرف زدم. ولی دارم فکر می‌کنم چقد خوبه بیان و این جمع رو داریم، می‌تونیم کمی از هم خبر بگیریم و این چیزا :)


سلام. این پست درباره‌ی یه تئاتریه که رفتم. ممکنه یه کم اسپویل داشته باشه که زیادم مهم نیست چون اجراش تموم شده (البته انگار از دی‌ماه دوباره اجرا دارن). بیشتر هدفم از نوشتنش این بوده که خودم یادم بمونه تجربه‌ی این نمایش رو.

بعد از بهمن پارسال و اون آخرین قرار دو نفره با دوستم، با اینکه چند باری تو جمع‌ها دیده بودمش و خوب هم هستیم با هم، ولی به خودم گفته بودم دیگه از سمت خودم هیچ‌وقت بهش نمی‌گم بیا بریم بیرون. چند روز پیش یه استوری گذاشت که کی میاد بریم تئاتر «هر کسی یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز». بدم نمی‌اومد از سجاد افشاریان یه تئاتر ببینم، برا همین اعلام آمادگی کردم و بلیت گرفتیم. پنجشنبه عصر، کمی از سه و نیم گذشته بود که خودمو از دانشگاه رسوندم پردیس تئاتر شهرزاد. تئاتر قرار بود ۴ شروع بشه و فکر می‌کنید دوست من کِی اومد؟ ۴ و ربع گذشته بود که پیداش شد :| (اینایی که سر قرار فیلم و تئاتر و اینجور چیزا دیر می‌رسن همیشه باعث استرسم می‌شن.)

البته که سر موقع هم در سالن رو باز نکرده بودن؛ چند دقیقه‌ای بود که مردم داشتن می‌رفتن داخل که دوستم رسید. تو اون فاصله من برا خودم می‌چرخیدم. یه سری نشسته بودم رو نیمکت کنار دو تا آقای مسن که دیدم یه آقای جوون اومد به وسطیه گفت میشه باهاتون یه عکس بگیرم؟ خودمو کشیدم کنار که نیفتم تو عکس مردم، و هر چی دقت کردم نفهمیدم طرف کی می‌تونه باشه. با خودم فکر می‌کردم الان اگه ازش بپرسم «ببخشید شما چهره‌ی شناخته‌شده‌ای هستین؟» چی ممکنه بگه :)) یه کم بعد رفتم ببینم رو اون استندی که دم در گذاشتن بروشور تئاترو پیدا می‌کنم یا نه، آخه من دوست دارم بروشور تئاترایی که میرم رو نگه دارم. ولی دیدم برا این تئاتر چیزی نیست. کمی بعد دیدم یه آقاهه که دستش بروشور هست از یکی می‌پرسه شما برا این تئاتر اومدین؟ اون گفت آره، و اینم یه دونه بهش داد. منم دقت کردم دیدم هنوز دستش دو تا هست، یکی رو ازش گرفتم :)) خلاصه گذشت تا این که دوستم اومد و رفتیم داخل، و دیدم موقع ورود هم بروشور می‌دادن اگه یه کم دندون رو جیگر می‌ذاشتم :دی من دیگه نگرفتم ولی دیدم دوستم برام گرفته.

همین‌طور که جمعیت داشتن صندلیاشونو پیدا می‌کردن یکی از بازیگرا* داشت یه آهنگ جنوبی می‌خوند. تا بالاخره همه نشستن و بقیه بازیگرا وارد شدن و شروع کردن به یه اجرای طولانی از حرکات غیر موزون با آهنگی که پخش می‌شد. وقتی دیگه حسابی داشت حوصله‌م سر می‌رفت و فکر می‌کردم این قراره چه مفهومی داشته باشه، بالاخره یه چیزی شروع شد. تئاترش از این تعاملی‌ها بود و من بار اولم بود تئاتر این شکلی می‌دیدم. مثلا یه جاش گفتن این پسره دوست داره تو مهمونیا با یکی برقصه! بعد پسره به سمت تماشاچی‌ها گفت لطفا شماره‌ی روی بروشورهاتون رو نگاه کنید! فلان شماره کیه؟ هیچی آقا، رندوم شماره صدا می‌کرد که یکی بیاد باهاش برقصه و اون وسط شماره‌ی منم خوند =)) (اون بروشوری که اول گیرم اومد شماره نداشت و من با اینکه دو تا برگه داشتم به اندازه‌ی بقیه شانس داشتم! :دی) خلاصه که هیشکی نرفت، آخرش یه آقاهه رو از ردیف جلو بلند کرد رفتن یه دور الکی زدن :)) یه جای دیگه هم همه شروع کردیم با بازیگرا آهنگ طلوع من** رو خوندیم. (که من خیلی هم مسلط نبودم البته!)

موضوع تئاترش رو دقیق نفهمیدم چیه، خیلی از دغدغه‌های این روزای همه‌مون رو در قالب چند تا داستان گذاشته بود کنار هم؛ رابطه‌ها، رفتن‌ها، مهاجرت، ت، اوضاع اجتماعی. یه جا یه نفر از تماشاچی‌ها رو بردن روی صحنه و ازش چند تا سوال پرسیدن راجع به قانون و این چیزا. اینقد خانومه مسلط حرف می‌زد (حتی وقتی می‌خواست بگه نمی‌دونم”!) که من شک کردم از خودشون باشه. آخرای نمایش این بار دیدم که پسره اومد تو ردیفای جلو در گوش چند نفر چیزی گفت و آخرش یکی باهاش رفت رو صحنه. ولی این بار دو نفری که رفتن، لازم نبود حرف خاصی بزنن و فقط سجاد افشاریان برا اونا حرف می‌زد.

تئاترش از این جهت که من رفته بودم کمی حالم و فکرم از دغدغه‌های این روزای خودم و اطرافم عوض بشه (با وجود اینکه می‌دونستم تئاتر کمدی نیومدم مثلا!) یه کم حال‌گیری بود چون دقیقا حرفش همون چیزا بود. خیلی جاهاش می‌خندوند و خیلی جاها اشک درمی‌آورد. البته دیالوگ‌های قشنگی داشت که دلم می‌خواد بشه یه جوری متن نمایشنامه‌شو گیر بیارم. یه بخش‌هایی‌شم قاطی دیالوگا ذکر و خوندن اذان و این چیزا داشت که هم قشنگ بود هم گیج‌کننده که بالاخره منظورش چه عشقیه الان. که از یه جا به بعدم دیگه به نظرم جالب نیومد.

شاید جالب‌ترین جاش اونجایی بود که پسره برگشت گفت «همه گوشیاتونو دربیارید برید تو اینستاگرام، این پیجی که میگم، و لایو رو باز کنید!» چند تا از بازیگرا که از صحنه رفته بودن بیرون، رفته بودن تو خیابون و همزمان که تئاتر رو صحنه در جریان بود می‌تونستیم این بخش دیگه رو از تو لایو ببینیم. اونم دقیقا یه کم بعد از گفته شدن همچین دیالوگی که «شما همه‌تون سراتون تو گوشیاتونه»! خیلی چیز عجیبی شده بود، صداهای توی لایو سالن رو پر کرده بود و این که صدای گوشیا هماهنگ نبودن باحال‌ترش کرده بود. باحال بود، ولی نه درست فهمیدم چی رو صحنه گذشت نه تو اون درگیری خیابونی. که شاید کنایه‌ی خوبی بود به این که حواسمون به گوشیامون بود و نفهمیدیم اون بحث روی صحنه در مورد قانون به کجا رسید! (بعد از کلی گشتن تو کامنتا، هنوز نتونستم بفهمم اون یه هفته‌ای که نت قطع بود این بخش لایو رو چی کار کردن.)

من آخرشم نتونستم اون چند تا داستان و موضوع مطرح شده رو خوب به هم وصل کنم. از طرفی یه مقدار فاز منفی و ناامیدیش هم زیاد بود. که خب تهش با چند تا جمله و این صحنه‌ای که می‌خوام بگم یه کورسوی امیدی دادن: یه خانومه جزو بازیگرا بود که رو ویلچر میومد و تو دیالوگای اولش یه همچین جمله‌ای گفت: «من دارم تمرین ایستادن می‌کنم.» آخرای نمایش باز اومد و گفت «من دارم تمرین ایستادن می‌کنم. رکورد دیشبم ۲۲۰ ثانیه بود.» بعد دو تا از بازیگرا کمکش کردن بلند شه و با واکر بایسته، شروع کردن شمردن و ازمون خواستن همراهی‌شون کنیم. باورم نمی‌شه ولی فکر کنم سه چهار دقیقه‌ای ایستادیم و تا ۲۳۳ یا ۲۳۶ شمردیم! حتی اگه بازیش بود هم چیز تاثیرگذاری بود. (همه تمرین ایستادن کردیم!)

در کل از لحاظ موضوع خیلی تئاتره رو دوست نداشتم، ولی بازی‌هاشون خوب بود (مخصوصا خود سجاد افشاریان) و اون تعاملی بودنش هم تجربه‌ی جدید و جالبی بود. خیلی وقت بود تئاتر نرفته بودم و یادم رفته بود چقد تئاترای متفاوت هر بار می‌تونن شگفت‌زده‌م بکنن. واقعا ناراحتم که تئاتر چیز گرونیه و نمی‌شه همه‌شون رو رفت :/

* محمد لاریان، خواننده‌ی گروه سیریا. این آهنگو هم دیشب ازشون پیدا کردم و خوشم اومد:

گروه سیریا - شعر یادُم رَ.

** من ورژن محسن نامجو رو گوش داده بودم، ولی گویا سیاوش قمیشی خونده اول.


سلام

پر از غر و این حرفا بودم‌ها! می‌خواستم بیام از تکلیفای عقب‌افتاده و ویس‌های گوش‌داده‌نشده و اون چند تا همکلاسی استرس‌دهنده بگم، ولی هم از حوصله‌ی شما خارجه، هم اینکه تازگی دچار شک و وسواس شدم که بعضی دوستان ممکنه اینجا رو بخونن :))

پس بریم یه کم راجع به کتاب "امواج سرخ" حرف بزنیم. (تو گودریدز نبود و سر اضافه کردنش به مشکل خوردم، فعلا از همون لینک طاقچه داشته باشیدش.)

فکر کنم اسم ایتالو کالوینو رو سرچ کرده بودم تو طاقچه که به این کتاب رسیدم. مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه از چند تا نویسنده‌س که محمد حیاتی ترجمه کرده. جالبه که از دو تا داستان خود کالوینو کمتر از بقیه خوشم اومد! ولی باعث شد با نویسنده‌ای آشنا بشم به اسم بروس هالند راجرز که قبلا اسمشو نشنیده بودم. دو تا داستان داشت تو این کتاب به اسم‌های "داداش کوچولو" و "پسر مرده‌ای پشت پنجره‌ات" که از جفتشون خوشم اومد. (این لینک رو پیدا کردم که توش یه ترجمه‌ی دیگه از داداش کوچولو گذاشته. کوتاه و جالبه، پیشنهاد می‌کنم بخونیدش.)

یه داستان جالب هم داشت از وودی آلن به اسم "تو کف" (!) که راوی داستان همه‌چیز رو با یه دید فیزیکی می‌دید. مثلا این تیکه‌ش رو ببینید:

جمعه از خواب پا شدم و از آنجا که عالم در حال بسط است، بیش از مدت معمول گشتم تا روبدوشامبرم را پیدا کنم.

یا این:

آنچه من از فیزیک می‌دانم این است که زمان برای مردی که در ساحل ایستاده نسبت به فردی که توی قایق است تندتر می‌گذرد - علی‌الخصوص وقتی مرد توی قایق با زنش باشد.  [ :)) ]

یه داستان دیگه‌ش هم "پدرم در تاریکی می‌نشیند" بود از جروم وایدمن، که پسره نگران پدرش بود که شب‌ها همه‌ش تو تاریکی می‌نشست و آخر سر معلوم می‌شد به این خاطره که زمان بچگیِ پدره، شب‌ها روشنایی نداشتن و این عادت کرده بوده به تاریکی :) (اینو هم اینجا پیداش کردم، دوست داشتید بخونید.)

جالبه که منم - عادت که نمی‌شه گفت دارم، ولی - گاهی وقتا شب‌ها چند دقیقه‌ای برا خودم می‌شینم تو تاریکی. ساکت و تاریک بودن یه حس آرامشی میده انگار به آدم.

بیشتر داستان‌های کتابش قشنگ بودن، ولی نفهمیدم معیار مترجم برا انتخاب‌شون چی بوده. چند وقت پیش یه مجموعه داستان کوتاه دیگه خوندم به اسم "گرگ‌ها باز می‌گردند" (اونو هم خودم تو گودریدز اضافه کردم!) که اونجا مترجم تو مقدمه توضیح داده بود این داستان‌ها از نویسنده‌های آلمانی هستن و قصدش اینه که با اون نویسنده‌ها و سبک نوشتن‌شون آشنامون کنه. ولی اینجا هیچ مقدمه‌ای (حداقل تو نسخه‌ی طاقچه) نبود و منم نتونستم ارتباطی بین نویسنده‌ها پیدا کنم.

همینا خلاصه! امیدوارم از حرفای معمولی روزمره مفیدتر بوده باشه :))

+ بار دومه موقعیتی پیش میاد که با کسی که همیشه جدی دیدمش و ذهنم الکی گنده‌ش کرده، تو یه موقعیت ضایعی برخورد پیدا کنم که اون ابهت کاذبش از بین بره! فقط از این خوشحالم که این نفر دوم، یکیه که قبلا جلوش یه سوتی ناجالب داده بودم و حالا امیدوارم رفتارِ به نظر خودم محترمانه‌م، اون رفتار قبلی‌مو جبران کرده باشه.


سلام. این پست صرفا جهت تخلیه‌ی ذهنمه، یه سری حرفا و فکرایی که چند هفته‌س جمع شدن.

از اول هفته، صبحا که وارد دانشگاه می‌شم یه کوچولو راهمو دور می‌کنم که چهار تا درخت بیشتر ببینم! آخه دیروز و پریروز هوا خیلی خوب بود، حیف نبود سریع بپرم تو آزمایشگاه پشت میزم، جای اینکه چند دقیقه‌ای قدم بزنم تو هوای خنک و بارونی صبح، رو برگ‌هایی که هنوز جمع‌شون نکرده بودن.؟

دیروز با خودم فکر می‌کردم چرا باید اینقدر سخت بگیرم یا اجازه بدم بعضی همکلاسیای خرخون و تک‌بعدی و مضطرب حرصم بدن؟! طرف ازش سوال می‌پرسی اول میگه "وقت اون همورک که تموم شده" بعد جواب میده! :)) یا اون یکی یه جوری میگه "ینی هنوز نفرستادی؟" که پشیمون میشی از باز کردن دهنت. آره خب ده روزی از ددلاین گذشته و من هنوز کد رو تموم نکردم، خب که چی؟ =)) (حتی الان که فکر می‌کردم تمومش کردم، برگشتم صورت سوال رو نگاه کردم دیدم حواسم به یه سری چیزای دیگه که می‌خواست نبوده :/) یا مثلا چه اهمیتی داره که بعد سه سال هنوز فلان نمودار رو بلد نیستم بکشم؟ بعد چرا باید برم از کسی بپرسم که جای کمک کردن برگرده (مثلا به شوخی) بگه اگه با همین استاد مکاترونیک پاس کرده بودین الان از حفظ می‌کشیدین؟! :|

حالا نگم از موارد دیگه! ولی می‌خوام به خودم بگم، دوست عزیز! آره تلاشتو بیشتر کن، وقت تلف نکن. ولی قرارم نیست خودتو نابود کنی و اینقد سرزنش کنی! بیشتر برو هوا بخور و به خودت استراحتای غیر از تو گوشی گشتن بده :/

یه موضوع آزاردهنده‌ی دیگه اون دوستمه که اسم یه پسرو جلوش بیاری شروع می‌کنه جَو دادن :)) گاهی دلم می‌خواد راجع به یه اتفاق یا رفتار عادی حرف بزنم، چون اصولا این مدلی‌ام که همه چی رو دلم می‌خواد تعریف کنم (فکر کنم مشخصه :دی)! حتی ممکنه موضوع بحثم چیز دیگه‌ای باشه و پسرِ داستان نقشش فرعی باشه :/ ولی باید بهت تکرار کنم دوست عزیز! درباره‌ی این چیزا با این آدم حرف نزن! چون ببین بار چندمه داری می‌بینی جَو دادن‌ها و اذیت کردنش رو. می‌دونم دوست نزدیکته ولی یه کم تحمل کن اینقد همه چی رو براش نگو! :/
+ بدم اومد وقتی به اون رفتار سین خندید. نه به خاطر خود شخص سین، که فقط دوستمونه حتی با اون بیشتر دوست بوده. صرفا چون به چیزی خندید که منم بهش معتقدم.
پ.ن. موفق شدم جعبه‌ی آخرین مطالب مرتبط با کتاب رو بذارم اون بغل! ^_^ (با تشکر از آقای حامد بابت این پستشون) البته همه‌ی پست‌های دسته‌بندی قفسه‌ی کتابام رو پوشش نمی‌ده، بیشتر پستایی رو توش گذاشتم که حالت معرفی کتاب رو داشتن.

سلام

۱-۱) امروز سر آخرین کلاس این ترم، استاد داشت راجع به خوشه‌بندی ترتیبی (Sequential Clustering، یه بحثیه تو ماشین لرنینگ) حرف می‌زد. عادت داره که گاهی این مفاهیم رو به زندگی واقعی هم تعمیم میده (و من چه تو اون موضوع موافق باشم باهاش چه مخالف، خیلی لذت می‌برم از این نوع دیدی که داره). خلاصه داشت می‌گفت عیب این روش اینه که به ترتیب ورود داده‌ها حساسه. بعد گفت یادگیری ما هم همین‌طوره، ترتیب ورود وقایع به ذهن‌مون (از بچگی تا الان) روی عقایدی که داریم تاثیر داره! برا همینه که بد نیست یه وقتا بازنگری کنیم توشون. :) خیلی به نظرم درست اومد.

۲-۱) جلسه‌ی آخر کلاس استاد خودمو هم رفتم سه‌شنبه. این درسو ترم یک داشتم ولی اون ترم خیلی کم میومد سر کلاس. این ترم خیلی جدی‌تر کار کرده و حالا قرار بود یکی بیاد یه نرم‌افزاری رو یاد بده، منم رفتم که یه کم یاد بگیرم و ضمنا سوال دوستم رو که مربوط به کار با همین نرم‌افزار بود بپرسم. معلوم شد پسره آنفلوانزا گرفته و استاد خودش اومد. منم دیگه روم نشد پاشم برم :)) بعد معلوم شد کلا درسش هم تموم شده، یه کم در مورد امتحان و پروژه‌ی بچه‌ها حرف زد و بعدم یه سری حرفای کلی راجع به اینکه چه کارایی میشه کرد تو این گرایش و چرا همه‌تون میرید (اپلای منظورش بود). گفت اگه می‌رید بدونید برا چی میرید و اگه می‌مونید بدونید برا چی می‌مونید. کلی بحث پیش اومد و حرفای خوب و منطقی از دو جهت زده شد و من متوجه شدم اینی که الان هم استاده هم کلی تو کار غیر دانشگاهیش موفقه، موقعی که هم‌مقطع الان من بوده، از یه سری جهات فکری شرایط مشابهی داشته. خلاصه نه اون نرم‌افزار گفته شد نه درسی داده شد، ولی واقعا حس نکردم وقتم تلف شده.

۳-۱) جلسه‌ی آخر یه کلاس دیگه (همونی که اون هفته یه جلسه‌شو پیچوندم :دی)، به این جمع‌بندی رسیدم که استاد واقعا هر سری که میاد تو کلاس، تو فاصله‌ی پهن کردن وسایلش روی میز و نوشتن شماره‌ی جلسه و تاریخ و این چیزا روی تخته، سه بار میگه «خب»، بدون هیچ حرف اضافه‌ای بینش =))

۲) انگار سال‌ها بود نرفته بودم داخل کتاب‌خونه مرکزی. که واقعا هم سال‌ها بود نرفته بودم! فکر کنم سال ۹۳ بود که یه مدت تو امتحانا مرتب می‌رفتم اونجا درس بخونم. ولی شاید آخرین باری که کلا رفتم سال ۹۵ بوده. حالا مهم نیست. این بار رفته بودم که یه کتاب برا دوستم بگیرم که تو کتاب‌خونه‌ی خودمون نبود، و بابام هم که دیده بود دارم میرم، یه لیست از کتابای نیکلاس اسپارکس بهم داد که هر کدوم رو پیدا کردم بگیرم! یه سری چیزا عوض شده بود. و بعد با این حقیقت روبرو شدم که قدر بخش ادبیات این کتابخونه رو نمی‌دونستم قبلا. قفسه‌های پر از کتابای قدیمی که هیچ‌وقت نرفته بودم بین‌شون بگردم. حالا نشسته بودم کف زمین بین کتابای سیدنی شلدون و چند تا نویسنده‌ی دیگه دنبال کتابای اسپارکس می‌گشتم که از روی شماره‌ای که پیدا کرده بودم، ظاهرا باید همون‌جاها می‌بود. بالاخره چند تاشو پیدا کردم و دیدم مجموعه‌ی کتابای موجود با کتابای لیست بابام فقط یه اشتراک دارن: دفترچه خاطرات. خانم مسئول که نسبتا سن بالایی داشت تا این کتابو دستم دید گفت ااا عجب کتابی! کی اینو بهت معرفی کرده؟ گفت که خیلی کتاب خوبیه (حالا من نخوندم که تایید کنم) ‌و تا حالا ندیده بود کسی بیاد اینو بگیره! خیلی خوشحال شده بود خلاصه! خوشحال شدم منم. کتاب دوستم رو هم تو یه سالن دیگه پیدا کردم. موقعی که داشتم می‌گشتم متوجه برچسب عکس زیر شدم. معنی خاصی داره به نظرتون؟

۲-۲) کتابا رو که گرفتم دیدم یکی از این دستگاه‌های فیدیباکس نصب کردن بالای پله‌ها. فیدیبو رو آوردم و یه ساعت تایم رو گرفتم ازش و با این که سرچش یه کم اذیت می‌کرد و همه‌ی کتابای نشان‌شده‌م هم پریده بود، کتاب کتاب‌فروشی ۲۴ ساعته‌ی آقای پنامبرا به چشمم خورد و به نظرم جالب اومد. نشستم فصل اولش رو خوندم ولی معلوم نیست کی دوباره قراره راهم به یه فیدیباکس بخوره که بقیه‌ش رو بخونم!

۳-۲) چالش کتابخونی ۲۰۱۹ گودریدز هم تموم شد و من که این اواخر خیلی کم رسیدم کتاب بخونم، متوجه شدم ۳۱ عدد کتاب ثبت کردم امسال. این کتابا بودن.

۳) یادتونه یه بار گفتم که سر چهار راه نرگس خریدم و یکی از بچه‌های کار ازم گرفتش؟ :)) سه‌شنبه‌ی پیش از جلوی دانشگاه دوباره خریدم و گذاشتم رو میزم تو آزمایشگاه. خیلی حس خوبی داشت ^_^ فقط متاسفانه خورد به آخر هفته و شنبه‌ش رفتم دیدم خشک شده :)) این بار یادم باشه شنبه بخرم مثل آدم!

+ ببخشید که این روزا کمتر اینجا میام و می‌خونم‌تون. دیگه آخر ترمه و داستان همیشگی تراکم امتحانا و پروژه‌ها و تکالیف :/

+ اولین پست سال ۲۰۲۰ شماره‌ش ۲۰۲ شده! کدوماتون بودین عددا براتون مهم بود؟ :))


سلام.

نمی‌دونم چرا اینطوریه. چرا تا میایم یه ذره از یه غم بگذریم، غم بعدی سر می‌رسه. تازه صبح داشتم حس غرور ناشی از ضربه‌ی متقابل رو مزمزه می‌کردم و تحلیلا و نظرا رو می‌خوندم، که خبر سقوط هواپیما رو شنیدم. دوستم اومد پیشم دیدم خیلی ناراحته، هم بابت این اتفاق هم اتفاق دیروز کرمان. گفت فلانی میگه پدافند سپاه اشتباهی هواپیمای خودمونو زده :/ بهش گفتم بابا موشکا رو نصفه شب زدن، این صبح سقوط کرده اونم تو تهران، اصن خیلی دور نشده بوده. بعدم این ۷۳۷ها کلا مشکل دارن و چند بار تا حالا سقوط کردن جاهای مختلف. خلاصه کمی صحبت کردیم و بعدم بحثو عوض کردیم.

گذشت تا دوست دیگه‌م اومد و باز یه کم راجع به همینا حرف زدیم و نشستیم سر کارمون. که یهو دیدم گوشیشو آورده بهم نشون میده، که یکی از دوستاش تو هواپیما بوده.

هی دارم می‌نویسم و پاک می‌کنم چون حس می‌کنم منی که هیچ‌کدوم‌شونو نمی‌شناختم چی دارم بگم آخه. ناراحتیم بیشتر به واسطه‌ی اینه که بعضیاشون دوستا و آشناهای دوستام یا شماها بودن. که خیلیاشون جَوون و دانشجو بودن، چند تاشون تازه چند روز بود عقد کرده بودن و داشتن برمی‌گشتن.

ولی یه چیزی خیلی عصبانیم کرد. همین دوستم که اول گفتم، استوری گذاشته بود از چتی که توش فهمیده بود دوستش فوت شده. بعدازظهر گوشیشو آورد گفت ببین این یارو چی جواب داده. یه نفر براش نوشته بود "خسر الدنیا و الاخره". یارو رو نمی‌شناختیم ولی ظاهرا که مذهبی بود. مونده بودیم که الان فازش چیه؟ مثلا چون تو عکس حجاب دختره خوب نیست داره میگه (تازه عکس کوچیک بود) یا چون طرف داشته می‌رفته خارج؟! گوشی رو از دوستم گرفتم براش نوشتم: «گفتن این حرف به کسی که عزاداره و دوستی رو از دست داده اصلا جالب نیست. ضمن اینکه فقط خداست که می‌تونه خوب و بد آدما رو قضاوت کنه.»

چی جواب داده باشه خوبه؟ فرمودن: بله درست می‌گید. ولی یکی از ۷ گناه کبیره مهاجرت به کشورهای دشمن و کافره.

ما هیچ، ما نگاه :|

اگه به خودم بود شاید باز باهاش بحث می‌کردم که این حرفو از کجا آوردی (شما اگه منبعی دارین بگین)، اصن از کجا می‌دونی این فرد داشته کجا می‌رفته؟ معیارت واسه دشمن و کافر چیه دقیقا؟ و حتی اگه حرفت درست باشه بازم الان وقت گفتنش نیست!

ولی به دوستم گفتم ولش کن جوابشو نده، وقت و اعصابمون بیشتر از این ارزش داره.

تهش اینجوری شد که بعد از همه‌ی این خبرای امروز، کلا با بغض اومدم خونه. باز چیزی که یه ذره حالمو بهتر کرد واکنش ترامپ بود که گوش شیطون کر ظاهرا کشیده عقب و دست از تهدید برداشته فعلا.

خدا آخر و عاقبتمونو بخیر کنه.

‌‌

تسلیت میگم به اونایی که دیروز و امروز دوست یا عزیزی رو از دست دادن.

ایام فاطمیه رم تسلیت میگم. منم دعا کنین.

ببخشید که فقط اومدم ناراحتیامو خالی کردم رفتم :)


سلام

یه کم می‌خوام از فکرا و غرهای مربوط به این چند روز که تو ذهنم جمع شده بگم. اگه حال دارید و می‌خونین دمتون گرم :)

۱) اینقدر دور پارک کرده بودیم که فکر می‌کردم به نماز که هیچی، به خود دانشگاهم نمی‌رسیم و اون وسطا یه جا قاطی جمعیت می‌شیم. ولی بالاخره حدود هشت و ربع رسیدیم. از یه در بین دانشکده دارو و فنی وارد شدیم و رفتیم تا چند قدم جلوتر از در ۱۶ آذر تا جایی که دیگه جلوتر نمی‌شد رفت. وقتی متوجه شدم هنوز نماز خونده نشده خوشحال شدم چون بیشتر هدفم شرکت تو این بخش از مراسم بود تا بودن تو شلوغی‌های بعدش برای تشییع.* به هر صورت تا نه و نیم ایستادیم تا عزاداری و مداحی و صحبت‌های مختلف بگذره و برسیم به نماز. این وسط صحبت‌های دختر حاج قاسم و محکم بودنش خیلی بهم حس خوبی داد.

* نفْسِ بودن تو جمع تشییع‌کنندگان خیلی هم خوبه. من مشکلم با هجوم آوردن و عجله و حرص مردمه که تهش منجر میشه به اتفاقی که متاسفانه امروز توی کرمان افتاد. واقعا از یه جایی به بعد این هیجانات رو نمی‌فهمم که شاید مشکل از منه که زیادی همه چی رو منطقی می‌خوام ببینم. متوجه نمی‌شم چرا از باشکوه بودن مراسم، فقط این مهمه که آدم زیاد بیاد. قطعا مدیریت این همه آدم و نظم دادن به چنین مراسمی آسون نیست و اولویت با چیزایی مثل حفظ امنیته، ولی خودمون نمی‌تونیم یه کم رعایت کنیم؟ حرص می‌زنیم و همدیگه رو هل می‌دیم که برسیم به ماشین حمل پیکرها که از نزدیک عکس بگیریم یا یه چفیه پرت کنیم متبرک بشه؟ نمی‌گم کار اشتباهیه ولی حرص زدن براش جالب نیست به نظرم. من همینطوریش بعد از مراسم یه تیکه تو شلوغی کوچه‌های اطراف دانشگاه گیر افتادم و یه جا دیدم از ۴ طرف دارم توسط آقایون له میشم :/ خب درسته که بخوام یک ساعت دیگه قاطی جمعیت و تو چنین شرایطی باشم که فقط ماشین پیکرها رو دیده باشم؟ 

۲) سعید فرجی رو نمی‌دونم می‌شناسید یا نه. یه عکاس و مستندسازه که تو عراق و سوریه هم خیلی رفت و آمد داره. این پستش رو بد نیست ببینید. اشاره کرده به حرفای مردم یکی از شهرای عراق که مدتی تو محاصره‌ی داعش بوده و حاج قاسم فرمانده‌ی آزادسازیش بوده. شهری که فاصله‌ی کمی داره تا قصر شیرین. یکی از کامنتای این پست برام خیلی عجیب بود. یکی گفته بود "من این افسانه‌ها رو باور نمی‌کنم. من فقط اینو باور می‌کنم که سپاه تو حوادث آبان فلان کارا رو کرد." خب، من نه کلیت سپاهو تایید می‌کنم نه در مورد حوادث آبان نظر و قضاوت خاصی دارم (که خودمم راجع به خیلی چیزا مطمئن نیستم). حرفم اینه که چطور میشه روایت یه مستندساز (به نظرم بی‌طرف) از اهالی یه شهرو افسانه بدونیم، ولی حاضر باشیم هر چی رو که رسانه‌های یک سمت بهمون می‌گن باور کنیم. منظورم این نیست که اون رسانه‌ها فقط دروغ میگن و رسانه‌های ما هر چی میگن راسته، نه. رسانه، رسانه‌ست به هر حال! این برام عجیبه که بعضیامون تصمیم می‌گیریم یه چیزو باور کنیم و هر حرف دیگه‌ای مغایر باهاش شنیدیم از اساس بگیم دروغ و افسانه‌س.‌ (تلنگر: خودم اینجوری نباشم یه وقت!)

۳) من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام. از یه طرف میگم جنگ و انتقام چیز خوبی نیست و کاش بشه یه جوری این داستان تموم شه که بیش از این کسی آسیب نبینه. از طرف دیگه اصلا به نظرم منطقی نمیاد یکی بهم ضربه‌ای بزنه و من برای اینکه مبادا یه‌وقت عصبانی و خشونت‌طلب‌ به نظر بیام، جوابشو ندم و همینطور بشینم تا طرف باز بیاد جلوتر. شاید اصلا برای رسیدن به صلح نهایی، بعضی وقتا جنگ اجتناب‌ناپذیر باشه. نمی‌دونم چی درسته و چی میشه. (شایدم می‌دونم چی درسته ولی می‌ترسم قبولش کنم.)

۴) بعد از نوشتن پست قبل و خوندن کامنتا و چند تا مطلب دیگه، نظرم کامل‌تر شده. من هنوز سر این حرف هستم که سعی کنیم با هم مهربون‌تر باشیم. هم از کنایه زدن آدمای خوشحال از این قضیه دلم می‌گیره و هم از بعضی کنایه‌های آدمای خیلی ناراحت به اونا. با این حال هنوز سعی می‌کنم عقاید و علایق هر دو طرف برام محترم باشه، ولی تا جایی که حس نکنم به خودم یا عقایدم توهینی شده. بالاخره یه مرزی داره این احترام به عقاید و پذیرفتن افکار مختلف، و آدم قرار نیست همیشه همه رو تحمل کنه که به نظر همه آدم خوبی بیاد. خیلی هم سخت‌تر میشه وقتی وسط طیفی نه یه طرفش. همیشه سعی می‌کنی دو طرفو نگه داری آخرشم این ریسکو داره که از دو طرف فحش بخوری :)) البته این وسط موندن در صورتی درسته که یه طرف طیف افراط باشه یه طرفش تفریط، نه یه طرف حق و یه طرف باطل. و اون افراط و تفریط نظریه که فعلا راجع به بعضی فکرای مختلفی که اطرافم هست دارم. شایدم اشتباه می‌کنم و بعدا بازم نظرم عوض بشه.

(این پست رو هم دوست داشتید ببینید. مخصوصا اون پاراگرافش که با «حرف بعدی حیرت است» شروع میشه، به نوع دیگه‌ای و خیلی بهتر، این چند جمله‌ی منو بیان کرده.)


سلام

منم مثل بیشترتون صبح جمعه رو با خبر تلخ شهادت سردار سلیمانی شروع کردم. تو خواب و بیداری یه کم طول کشید بفهمم چی می‌خونم ولی بالاخره دوزاریم افتاد.

کم‌کم همه داشتن تو اینستا و غیره پست و استوری می‌ذاشتن. من خیلی وقتا، سر خیلی اتفاقا ترجیح میدم نظر ندم. همیشه این فکرا تو سرم می‌چرخه که ممکنه این حرفم باعث این برداشت بشه که کلا تفکرم یه چیزیه که دقیقا نیست و در نتیجه باید یه ساعت مقدمه بگم که فلان برداشت نشه و این چیزا! از طرفی تو بعضی مسائل فکر می‌کنم اصن چه دلیلی داره همه نظر بدن، که بگن آره ما هم به خاطر مثلا زله یا آتیش‌سوزی ناراحت شدیم ولی مستقیم بعدش کافه رفتن‌شونم استوری کنن. (دیدم که میگم)! انگار که یه جور رفع تکلیف باشه! خلاصه درست یا غلط، معمولا خیلی راجع به هر اتفاق و مسئله‌ای نظر نمی‌دم.

ولی این بار حس می‌کردم نمی‌تونم هیچ کار نکنم. عکس پروفایل عوض کردم، استوری گذاشتم، ولی باز دلم آروم نمی‌شد. همه‌ش بین اینستا و تلگرام و بلاگ جابه‌جا می‌شدم ببینم چه خبره. یه کار خیلی عقب افتاده داشتم که می‌دونستم با این اوضاع بهش نمی‌رسم. از اینستا و اکانت اصلی تلگرامم لاگ‌اوت کردم که البته اینستاهه خیلی دووم نیاورد و دوباره بعدازظهر بازش کردم :)) ولی بالاخره موفق شدم اون کارو تا شب تموم کنم و بفرستم به هر شکلی که بود.

امروز صبح متوجه شدم یکی از دوستای کارشناسیم آنفالوم کرده. این برا خیلیا احتمالا پیش اومده از بس که بعضیامون منتظریم یه چیزی بشه و بپریم به هم و همه چیزو با هم قاطی کنیم. تازه من هیچ حرف ی یا توهین‌آمیزی ننوشته بودم (فقط یه آیه قرآن گذاشته بودم)، و اینش برام جالب بود که با اینکه مواضع و جهت‌گیری ی این دوستم کاملا برام مشخصه، در عین حال همیشه به نظرم می‌رسید هم منطق شنیدن حرف مخالف و هم یه حس وطن‌دوستی رو داره. شایدم من اشتباه می‌کنم و این مفاهیم برای اون معنی متفاوتی دارن.

خلاصه می‌خوام بگم ما کلا عادت داریم فریاد روشنفکری و تحمل عقیده‌ی مخالف می‌زنیم، ولی نوبت خودمون که میشه تحمل‌شو نداریم. یهو صبح بلند می‌شیم و تصمیم می‌گیریم هر کی رو که مثل‌مون فکر نمی‌کنه آنفالو کنیم! مهم هم نیست اگه طرف فامیل یا دوست و آشنا باشه. مهم نیست اشتراکاتی که تا الان داشتیم. مثل من فکر نمی‌کنه؟ باید حذفش کنم!

نمی‌خوام بگم مثلا خیلی منطقی‌ام، ولی منم تو پیجم افرادی بودن که کاملا برعکس تفکر من نظر بدن، یا ظاهرا هم‌نظر باشن باهام ولی یه حرف تندی بزنن که خوشم نیاد. با هیچ‌کدوم نه وارد بحث شدم نه آنفالو کردم. ولی اینجا بود که فهمیدم لازمه منم یه وقتا، یه ذره به عقیده‌م اشاره کنم.

امیدوارم مخصوصا این روزا و تو این وضعیت، تندروی از هیچ جهتی اتفاق نیفته. این چیزیه که منو می‌ترسونه.


عجب :| منو باش اون همه دفاع کردم (البته بیشتر تو دل خودم :/ )، گفتم اینا بازی رسانه‌هاس، اینی که میگین منطقی نیست. خودمونیم، حتی الانشم به نظرم منطقی نیست این اتفاق :/

از پنجشنبه شب اینستا نرفتم چون دیدم به غیر از تحلیلای اینوری و اونوری، خودِ تکرار شدن خبرها اذیتم می‌کنه. خودمو تا جای ممکن از اخبار دور نگه داشتم که بتونم تمرکز کنم درس بخونم. امروز صبح که رسیدم دانشگاه تو گوشیم خبرو دیدم. (چرا همه‌ی اخبار صبح میاد؟!) نمی‌دونم چطور خودمو جمع کردم ولی باید می‌رفتم کتابخونه‌ای جایی، که آدم آشنا نبینم و بتونم حداقل اون چیزای مهمی که مونده بود رو تموم کنم. خب البته می‌دونم امتحان من این وسط کوچکترین اهمیتی نداره. حتی برا خودمم نداشت از یه جا به بعد.

امروز دو تا تیکه شنیدم از دو نفر؛ ۱: حالا باز عکس قاسم سلیمانی بذار رو پروفایلت. ۲: دیگه لطف کن استوری نذار. (تو هفته‌ای که گذشت دو تا استوری گذاشتم کلا، یکی بعد از خبر شهادت سردار سلیمانی، یکی هم بعد از شرکت تو مراسم تشییع.) تو شرایطی نبودم که بخوام بحث کنم. بهشون نگفتم چرا همه چی رو قاطی می‌کنید، یا اینکه به نظر من ناراحت بودن بابت هر دو موضوع مغایرتی نداره.

هنوزم مشکلی نمی‌بینم تو این که هم هفته‌ی پیش تشییع رو رفتم، هم امروز عصر تو جمع دانشجوهای عزادار و معترضی بودم که شمع روشن کردن. (ولی ببخشید اگه از نظر شما اینا با هم مغایرن.)

ناراحتیم از اینه که حس می‌کردم شاید یه ذره داشت یه همبستگی کوچیکی شکل می‌گرفت که یهو خودمون خرابش زدیم. نمی‌دونم دیگه چی میشه. دیگه واقعا نمی‌کشم. می‌دونم اینم اهمیتی نداره، احساس آدمی که در عین اینکه به خیلی چیزا انتقاد داشت، یه چیزایی رو هم باور داشت، محترم بودن براش و دفاع می‌کرد ازشون، و حالا دیگه واقعا نمی‌دونه چی درسته چی غلط.

شاید بهتر باشه یه مدت سکوت کنه این آدم.

پ.ن. اون دیالوگی که تو چرنوبیل می‌گفتن: ?What is the cost of lies، خیلی به درد این روزای ما می‌خوره.


۰) بالاخره ایمیل آخرین گزارش این ترم رو فرستادم و بعد از نمی‌دونم چند وقت برنامه‌های مربوط به تکلیفا و پروژه‌ها رو بستم بلکه لپ‌تاپ یه نفسی بکشه. بعدم مستقیم اومدم یه سری از نوشته‌های این چند وقت که تو ورد و یادداشتای بیان جمع شده بودن رو پست کنم، فک کنم طولانی هم بشه :)) این حدود سه هفته اولش به خاطر دور بودن از اخبار و فضای مجازی کمرنگ شدم، هم از اینجا هم اینستا. همزمان امتحانا شروع شد و بعدش تحویل پروژه‌ها، و خلاصه سرم اینقدر شلوغ شد که کمرنگی ادامه پیدا کرد. ممنونم از اونایی که تو این مدت پیام دادن و حالمو پرسیدن. تو اون خستگی‌ها می‌چسبید :)

۱) من جزو اون دسته‌م که استرس می‌گیرن دلشون می‌خواد یه چیزی بخورن. این باعث می‌شه وعده‌های اصلیمو هم بیشتر بخورم و بعدشم سنگین بشم و خوابم بگیره. همزمان استرس باعث میشه بیشتر دلم بخواد بخوابم که به کارام فکر نکنم و کلا اینا باعث میشه بیفتم تو یه سیکل معیوب که هی می‌خورم و می‌خوابم و تهشم درست به کارام نمی‌رسم :دی مخصوصا روزای تعطیل که تو خونه‌م.

چند روز پیش یه مطلب (در حد کانالای تلگرامی!) خوندم که می‌گفت روان‌شناسا میگن وقتی ذهنتون خیلی مشغوله اگه اطرافتون رو مرتب کنین کمک می‌کنه ذهنتون هم آروم بشه. دقت کردم دیدم تو این چند هفته چقد اتاقم یا میزم تو آزمایشگاهو مرتب می‌کردم :/ یه سری یه کشوی وسایل قدیمی رو ریختم بیرون و مرتب کردم. یا یه بار لباسامو ریختم بیرون و به یه شکل جدید تاشون کردم گذاشتم جاش :/ تو آزمایشگاه که کم مونده بود دو تا لیوانِ همیشه کثیفِ روی میز آقای سین رو هم ببرم بشورم :|

۲) بالاخره بعد از پنج سال احساس می‌کنم گربه‌ی جلو دانشکده باهام دوست شده :)) فک کنم تا حالا کلا دو بار شده که اون بیاد طرفم، و دومین بارش همین سه‌شنبه بود ^_^

۳) چند روز پیش در مورد دو تا دوست متوجه شدم چقد یه سری حرکات یا لحن صحبت کردنشون شبیه به هم شده. اینو در مورد دو تا دوست دیگه هم متوجه شدم وقتی یکی‌شون با لحن اون یکی یه چیزی گفت. و خب این یه چیز عادیه وقتی آدما وقت زیادی رو با هم می‌گذرونن. حالا کم‌کم دارم اینو تو بعضی رفتارای خودم هم تشخیص می‌دم! و راستش خیلی دوست ندارم این اتفاق بیفته، نمی‌دونم چرا.

۴) برا یکی از امتحانا که داشتم ویسای کلاس رو گوش می‌دادم اعصابم خورد شد از بس می‌شنیدم که دارم بینی‌مو می‌کشم بالا :| این چه عادتیه واقعا؟ بیچاره اونایی که ازم ویسا رو گرفته بودن :/

+ [به نوعی مرتبط به همین شماره می‌شه: ] عاشق مثل بز نگاه کردنشم که باعث می‌شه بفهمم فقط خودم نیستم که یه چیزو نفهمیدم =))

۵) از یکی یه سوال پرسیدم و بعد از گفتنِ «مگه هنوز [تکلیف رو] تحویل ندادین؟» راهنماییم کرد. فرداش دیدم در جواب تشکرم پرسیده درست شد؟ فرصتو مناسب دیدم که اشکال جدید رو ازش بپرسم و الان بیشتر از یه هفته‌س که گرچه آنلاین میشه، پیام منو سین نکرده :)) خب برادر من نمی‌خوای کمک کنی چرا خودت می‌پرسی؟ :/ باحالیش این بود که روز انتخاب واحد که همه در حال بدو بدو بودیم، دیدم داره میاد سوار آسانسور بشه و تا دید منم تو آسانسورم برگشت. بعد یهو طبقه ۶ با هم رو در رو شدیم :))

+ نصف کسایی که این ترم ازشون سوال درسی می‌کردم اصرار داشتن یادآوری کنن وقت تحویل تکلیف گذشته :/

۶) قفل آزمایشگاه ما با اثر انگشت باز می‌شه و من تا حالا ندیدم کسی کلید داشته باشه، حتی استاد. حالا به کسی نگین ولی با دوستم فهمیدیم کلید قدیمی یه آزمایشگاه دیگه، در آزمایشگاه ما رو هم باز می‌کنه :)) و از اونجایی که اونا قفلو عوض کرده بودن و دوستمون دیگه لازمش نداشت، کلید قدیمی رو ازش گرفتیم! نگم از صبح اون روزی که می‌خواستم تا کسی نیومده چک کنم کلیدو. حس بودن داشتم قشنگ :))

[با توجه به پست دیگه‌ای که قبلا هم تو این زمینه داشتم، هشتگ کلید رو ایجاد کردم، علی برکت الله!]

+ راستی گفتم یکی از گلدونای آزمایشگاهو انداختم زمین؟ :دی شانس آوردم پلاستیکی بود و فقط کاکتوس توش با خاکش یه جا افتادن بیرون :))

۷) داشتم میومدم خونه، تو خیابون یه آقاهه داشت با تلفنش حرف میزد، شنیدم که می‌‌گفت «فلانی جان، من کان لله کان الله له، اگه با خدا باشی خدا هم با توئه.» حس خوب گرفتم :)

۸) تا حالا تو ماکروفر دانشگاه سوسیس تخم مرغ درست نکرده بودیم که اینم به لیست افتخاراتمون افزوده شد! دوستم گفت کنسرو لوبیا هم کنارش باشه خوشمزه می‌شه. وقتی خریدیم این سوال ایجاد شد که کجا بجوشونیمش. اول فک کردیم تو چایی‌ساز آزمایشگاه بذاریم بجوشه :/ و خب در نهایت چند دقیقه گذاشتیم تو همون ماکروفر گرم شه و هنوز که زنده‌ایم! ولی شما از این کارا نکنین و هر کنسروی رو قبل از مصرف ۲۰ دقیقه بجوشانید!

+ در جریان همین داستان، این زیرلیوانیم شکست. همون روز داشتم تو سایت فلربو چرخ می‌زدم و به این استیکر رسیدم و ازش خوشم اومد. فک کنم اینا همه‌ش نشانه‌س :| [بنده ادعای برنامه‌نویسی ندارم البته]

۹) دو تا دوره‌ی کوتاه هست که مخصوصا یکیش رو خیلی از خودم دور می‌بینم. ولی تصمیم گرفتم فعلا شانسمو با شرکت تو آزمون یکی و درخواست دادن واسه اون یکی امتحان کنم. واسه همینم دارم اعتماد به نفسم رو جمع می‌کنم تازه :| شانس آوردم دو سه تا از بچه‌ها هم هستن که اونام می‌خوان رزومه بفرستن و باعث میشن منم انگیزه بگیرم. جالبه براتون بگم در حالی نشستم دارم پست می‌نویسم که تا فردا باید رزومه و انگیزه‌نامه بنویسم و تازه فهمیدم برخلاف تصور قبلیم هیچ‌وقت رزومه‌ی انگلیسی ننوشتم پیش از این :/

۱۰) اول این هفته دو تا ارائه تو دو روز پشت هم داشتم، و شبیه‌سازی و کدی که تو آخرین ساعات مونده به هر ارائه خودم تونستم جمعش کنم! همگروهی پروژه‌ی اول تا به ارور می‌خوردیم می‌خواست کلا پروژه رو عوض کنه :| بالاخره روز آخر مقاومتم شکست و این کارو کرد، گفت خودش تا آخرش میره و بازم به ارور خوردیم و آخرشم من درستش کردم :)) لازمه به ذکره با همه‌ی حرصی که ازش خوردم، صد برابر بهتر از همگروهی عزیز ترم پیش بود :)

تو ارا‌ئه‌ی دوم، اولین بار بود که کد ارائه می‌دادم و بهم ثابت شد این تی‌ای چقد بچه‌ی خوبیه (نه مثل اون همکلاسی جوگیرمون که بغل دستش نشسته بود :) ). اون وسط چند تا نکته‌ی ریز هم بهم یاد داد و یکی دو جا هم تعریف کرد. ارائه‌ی روز قبل چطور بود؟ استاد با لحن تحقیرآمیز همیشگیش یه سری گیر الکی می‌داد به بچه‌ها.

۱۱) ترم بدی نبود ولی انتظار داشتم با وجود این همه وقتی که به نظر خودم گذاشتم بهتر نتیجه می‌گرفتم. دو تا درس کنترلی داشتم که از نمره‌هاشون خیلی راضی نیستم. نمره‌ی اون یکی درس هنوز نیومده و فکر می‌کنم بهتر از اینا می‌شه. استاد یکی از اون درسای کنترلی می‌گفت کنترل تلفیق مهندسی و هنره، باید یه جاها اینقدر آزمون و خطا کنین که یاد بگیرین چه جایی چه پارامتری بهتره بذارین و از این حرفا. حس می‌کنم نصف این ترم وقتم به آزمون و خطا سر طراحی کنترلر تکلیفای ایشون گذشت :))

۱۲) فاطمیه که بود، چند بار برام اطلاعیه‌ی هیئت‌های مختلفو فرستاد. دیگه می‌خواستم بهش بگم داداش فهمیدیم اهل هیئتی، بیخیال شو اینا هیچ‌کدوم نزدیک من نیست که برم :))

+ بچه خوبیه ولی راستش خوبه که پروژه‌ها تموم شد و یه مدت کمتر می‌بینمش. احتمالا!

۱۳) خوشحالم که می‌بینم تازگی بیشتر می‌تونم جلو زبونمو بگیرم، مخصوصا راجع به چیزایی که با خودم قرار می‌ذارم با بقیه حرفی ازشون نزنم و در واقع پشت سر بقیه حرف زدنه. نه که بگم کلا غیبت نمی‌کنم، ولی یه موارد خاصی رو به خودم میگم اینو دیگه پیش خودت نگه دار.

۱۴) خوشحالم که دوستم دوره‌ی رهنما کالج رو قبول شد. اون موقعی که آزمون دادیم حرص می‌خوردم از اینکه خوب نداده بودم و کدهایی که خودم ازشون جواب می‌گرفتم تو سیستم ارور می‌دادن، ولی اون تونسته بود از کدهاش امتیاز بگیره :)) ولی وقتی یه روز مستقیم اومد پیشم و گفت قبول شده از ته دل خوشحال شدم براش :)

۱۵)  غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن، روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد :)

از حضرت حافظ. دلیل خاصی نداشت، چند روز پیش افتاده بود رو زبونم :)


سلام

بالاخره سرم یه کم خلوت شد و وقت کردم برم سراغ کتابای نصفه نیمه‌م. البته نمی‌شه گفت خیلی هم سرم خلوت شده. تا خیالم از یه چیز راحت می‌شه یه چیز دیگه پیش میاد. دلم یه استراحت ذهنی می‌خواد واقعا، دلم می‌خواد یه هفته کسی کاری به کارم نداشته باشه و مجبور نباشم به چیزی فکر کنم. سر در نمیارم چرا تصمیم گرفتن برای کارای حتی کوچیک سخت شده برام و همه‌ش امروز و فردا می‌کنم، دیگه تصمیمای مهم که بماند. البته فراموش نکنیم که خدای procrastinate کردن داره این حرفا رو می‌زنه و فکر کنم مشکل باید ریشه‌ای حل بشه :/

بگذریم، همون‌طور که تو این پست گفته بودم تعریفای خانم کتابدار از کتاب دفتر خاطرات نیکلاس اسپارکس باعث شد خودمم بخونمش. تم کتاب کاملا عاشقانه‌س که خیلی مورد علاقه‌ی من نیست. اما تو دسته‌بندی کتابای عشقی می‌تونم بگم کتاب خوبی بود و ظاهرا براساس یه داستان واقعی نوشته شده. فیلمش (The Notebook) هم ساخته شده که من ندیدم. [از اینجا به بعد خطر اسپویل وجود داره!] برای من اون قسمت دیدار دوباره و به هم رسیدن‌شون بعد از چند سال جذابیت خاصی نداشت، اینش برام خاص بود که بعد از سال‌ها که الی آایمر گرفت، نوآح هر روز می‌رفت و داستان زندگی‌شونو براش می‌خوند و یه وقتا الی کم‌کم در طی روز اونو می‌شناخت. این تلاش هر روزه‌ی نوآح برای دوباره پیدا کردن الی و رسیدن بهش برام خاص بود.

خلاصه اگه این مدل داستانا رو دوست دارین پیشنهاد می‌شه. طبق معمول چند تا از قسمتای کتاب رو هم که ازشون خوشم اومد می‌ذارم در ادامه.

من آدم به‌خصوصی نیستم. در این مورد مطمئنم. مردی معمولی هستم با افکار معمولی و زندگی معمولی. هیچ‌یک از بناهای تاریخی به من اختصاص ندارد و به‌زودی نامم نیز فراموش خواهد شد. اما کسی را با تمام روح و جسمم دوست داشته‌ام و از نظر من همین کافی است.

آدمیزاد به همه چیز عادت می‌کند، البته اگر به اندازه‌ی کافی وقت در اختیارش گذاشته شود.

من شاهدم که تو شب و روز جان می‌کنی. آن‌قدر که نمی‌توانی نفس تازه کنی. آدم‌ها به سه دلیل این‌طوری کار می‌کنند. یا دیوانه‌اند، یا احمقند، یا سعی می‌کنند چیزی را فراموش کنند.

ادامه مطلب

چند سال بعد که دوباره به مانچا برخوردم (خانواده برای فرار از این قضیه‌ی روبان به ناحیه‌ی موراویا نقل مکان کرده بود) از او خواستم که مرا ببخشد (چون که من در هر موردی، برای هر چه در هر کجا اتفاق می‌افتد، به خاطر تمام وقایع ناگواری که در رومه‌ها می‌خوانم، شخص خودم را گناهکار می‌دانم و حس می‌کنم که تمام این اتفاقات زیر سر من است.)

تنهایی پر هیاهو - بهومیل هرابال

این روزا کتاب تنهایی پر هیاهو دستمه و چون برا خودم نیست از تیکه‌های زیادیش دارم عکس می‌گیرم، چون احتمال میدم بعدا بخوام برگردم و مرورش کنم. در مورد خود کتاب هر وقت تموم شد می‌نویسم ولی عجالتا خواستم این چند جمله‌ی بالا رو که دو شب پیش می‌خوندم بذارم.

یه زمانی زیاد می‌گفتم "ببخشید". وقتی فهمیدم که یه دوست اینو به روم آورد. نمی‌دونم از اینجا میومد که همیشه تا حدی خودمو مقصر می‌دونستم، یا صرفا می‌خواستم با یه ببخشید گفتن یه بحث بیهوده رو فیصله بدم. به هر حال فهمیدم عادت جالبی نیست و آدمو شاید یه جورایی تو موضع ضعف قرار میده. فهمیدم یه تعادلی هست بین این که «اگه یه اتفاقی میفته عملکرد خودتو هم بررسی کنی و دنبال این نباشی که تقصیرو گردن بقیه بندازی» با این که «هر اتفاقی میفته تصور کنی مشکل از تو بوده و احساس گناه کنی و بابت چیزی که حتی ممکنه ندونی چیه عذرخواهی کنی». و فکر کنم تو این چند سال تونستم اون عادت (زیادی ببخشید گفتن) رو تا حدی اصلاح کنم.

ولی تقارن جالبی پیش اومد بین خوندن این چند جمله و اتفاق کوچیکی که چند ساعت بعدش افتاد و باعث شد حس کنم مقصرش من بودم! که باید تو موارد قبلی جدی‌تر برخورد می‌کردم که این پیش نیاد. هرچند چیز خاصی هم نبود ولی یه کم منو ترسوند. دلم می‌خواست برم به طرف بگم ببخشید که کلا من هستم! سعی کردم نباشم ولی به قدر کافی قوی نبودم. تقصیر خودتم بود، ولی اوکی، من از این به بعد سعی می‌کنم بیشتر فاصله بگیرم.

دیروز یکی از اون راه‌هایی که داشتم امتحان می‌کردم به بن‌بست خورد و این یعنی یه شانس همکاریم با این آدم قطع شد. نمی‌تونم درست تفکیک کنم که خوشحالم یا ناراحت! می‌مونه یه پروژه‌ی مشترک دیگه که همینطوری‌شم خیلی رو هواس و معلوم نیست به کجا می‌رسه.

از این جزئیات که بگذریم، شاید حالا باید یاد بگیرم خودم خودمو راحت‌تر ببخشم و کمتر سرزنش کنم. 

* عنوان از شعر حسین صفا که میگه:

نبخش مرتکبانت را

تو حکم واجب‌الاجرایی

و عشق جوخه‌ی اعدام است

دقیقا نمی‌دونم ربط درستی پیدا می‌کنه به حرفی که زدم یا کلا یه چیز دیگه میشه (بهش فکر می‌کنم!) ولی یهو یادش افتادم. (چاوشی هم می‌دونید که خوندتش دیگه :) )

+ موقعی که داشتم پیش‌نویس این پست رو می‌نوشتم، همسایه‌مون به شدت داشت جیغ می‌کشید و فحش می‌داد! دلم می‌خواست برم بگم ببخشید که ما داریم واحد بغلی‌تون زندگی می‌کنیم :|


سلام

خوشحالم از بین دو تا فیلمی که امسال تو جشنواره دیدم یکیش بهترین فیلم شد: خورشید (مجید مجیدی). [یه کوچولو خطر اسپویل!] فیلمش در مورد بچه‌های کاره و اگه کلی‌تر بخوایم نگاه کنیم، در مورد گنج‌هایی که تو زندگی دنبالشونیم. اینکه ممکنه وسط راه بفهمیم دنبال چیز اشتباهی بودیم ولی بعد ببینیم خود اون مسیر چیزای دیگه‌ای بهمون داده. فیلم قشنگی بود هرچند ناراحت‌کننده هم بود. و خب نسبت به داستانای معمول بیشتر فیلمای دیگه‌مون متفاوت بود. 

امسال خیلی در جریان حواشی جشنواره و فیلما نبودم. یه دونه خروج رو با همون دوستی که همیشه دیر میاد رفتیم دیدیم (این بار زود اومد استثنائا :دی) و خورشید رو هم خودم رفتم دیدم. این وسط یکی از بچه‌ها هی با دوستاش می‌رفت فیلما رو می‌دید، خیلیا رم نصفه شب می‌رفت و من بهش حسودیم می‌شد :دی بگذریم، می‌خواستم بگم خیلی در جریان حواشی نبودم ولی دیشب دیدم انگار یه عده از اینایی که می‌گفتن جشنواره رو تحریم می‌کنیم، فقط اختتامیه رو نیومده بودن :) از اونور صدا سیما هم بود با سانسور کردناش. (جدی دیگه وقتشه با این تلویزیون اینترنتیا ارتباط برقرار کنم!) خلاصه که بعد از اختتامیه نشستم یه تیکه‌هایی از مراسم اسکارو دیدم بشوره ببره :)) البته که اسکار هم کم ی نیست. کلا چیز رو اعصابیه که هر چیز پر طرفداری تو دنیا آلوده به ت می‌شه. سینما، فوتبال، همه چی. بگذریم بازم! از فیلمای امسال اسکار هم فقط جوکر رو دیده بودم و خسته نباشم واقعا :)) صحبتای واکین فینیکس بعد از گرفتن اسکار رو دو بار دیدم، دوست داشتم حرفاشو :(

بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، امروز بالاخره به یکی پیام دادم ببینم هنوز می‌شه تو گروهشون باشم یا نه. اینکه دیر پیام دادم دلایل مختلفی داشت که باعث می‌شد هی شک کنم و بیخیال بشم. ولی واقعیت اینه که خیلی وقتا همینطورم، می‌دونم هر چی دیرتر مثلا یه سوالو بپرسم احتمال اینکه جواب مطلوب بگیرم کمتره یا مثلا احتمال شنیدن حرفی که نمی‌خوام بشنوم بیشتر می‌شه ولی بازم لفتش میدم. خلاصه بالاخره که پرسیدم و طرف گفت با بقیه بچه‌ها صحبت می‌کنه و خبر میده. (از ظهر رفته که صحبت کنه :( )

فردا هم یه امتحان زبانی دارم که یه کم براش خونده بودم، ولی تازه یه سری نمونه سوال به دستم رسیده و فهمیده‌م کلا با چیزی که فکر می‌کردم فرق داره. برا همین بستم گذاشتمش کنار کلا :دی با توکل به خدا و اتکا به دانسته‌های قبلی می‌ریم ببینیم چی می‌شه!

این دو مورد به علاوه‌ی دو تا کار دیگه مسیرایی‌ان که جدیدا دارم امتحان می‌کنم ببینم چی پیش میاد. جالبه که زیادم به هیچ‌کدوم امید ندارم (مثل امتحان دیگه‌ای که ماه پیش دادم و قبول نشدم) ولی دوست دارم ببینم تو هر کدوم تا کجا می‌تونم برم جلو. جوری‌ان که هر کدوم اگه یه مرحله‌شون انجام بشه مجبورم برا قدم بعد به یه ترسی غلبه کنم! برا همین فکر کنم در نهایت چیز بدی نشه. ینی اگه به خود اون هدفا هم نرسم، احتمالا تو مسیرش می‌تونم چیزای خوبی به دست بیارم. همون قضیه‌ی گنج و این داستانا :)

* عنوان، جمله‌ایه که واکین فینیکس تو اون ویدیو که لینک کردم از قول مرحوم (!)‌ برادرش گفت. می‌خواستم عوضش کنم یه چیزی بذارم که به طور صریح توش "مسیر" داشته باشه، اما حس کردم همین بهتره :)


سلام. دیدم همه از کرونا می‌نویسن گفتم جا نمونم من :دی

البته این پست حاوی هیچ‌گونه نکته‌ی علمی نمی‌باشد :/

یکشنبه با اینکه تعطیل شد من پاشدم رفتم دانشگاه. چند تا کار کوچیک داشتم، مهم‌ترینش این بود که قرار بود عصر برا تولد دوستم جمع بشیم و می‌خواستم براش یه چیزی پرینت (سه‌بعدی) بگیرم. بماند که این وسط فهمیدم کتابخونه هم تعطیله و احتمالا جریمه می‌خورم سر پس ندادن کتابا :)) خلاصه خیلی خلوت بود و کل روز داشتم غرغرهای آقای سین راجع به کرونا و مملکت و بعدم تعطیل شدن خوابگاهشون رو می‌شنیدم. بیشتر اوقات حوصله و تمایلی به نظر دادن نداشتم و رفته بودم رو حالتِ "یک بار در دقیقه «اوهوم» گفتن" که بدونه دارم گوش میدم بهش :دی

اون وسط کم‌کم استرس گرفتم و خواستم نرم تولد، مخصوصا که بیشتر بچه‌هایی که قرار بود بیان از کادر درمان بودن :دی که یهو دوستم زنگ زد دعوا که چرا نمیای؟ گفتم تو چی میگی مگه تهرانی اصن؟ :| که گفت اومده و من دیگه تصمیم گرفتم برم :دی

از جلوی دانشگاه که تاکسی گرفتم برم سمت کافه، یه خانومی با من سوار شد. و این دیالوگ اتفاق افتاد:

راننده: مگه دانشگاها تعطیل نیست؟
من: کلاسا تعطیل بود، چرا.
راننده: پس چرا میاین؟

من: کار دیگه داشتم.

خانومه [با لحن عصبی]: اینا میان، سختشونه خونه بمونن استراحت کنن. از صبح تا حالا کلی مراجعه دانشجویی داشتیم!
من: ای بابا من اینجا نشستما :/ (تو فکرم: خوب شدم نگفتم کار اداری داشتم!)

راننده: زمان ما تعطیل می‌شد همه خوشحال می‌شدن.

دیگه نگفتم اگه ناراحتین من پیاده شم، چون حس کردم واقعا ممکنه پیاده‌م کنه :))

تو کافه هم این دوستای اکثرا کادر درمان همه‌ش داشتن با هم راجع به کرونا حرف می‌زدن و آخرش یه چیزی گفتم بهشون :)) همون مشکل همیشگیم؛ که خب اومدیم دور هم باشیم یه کم حالمون خوب شه نه که دوباره استرس و بدبختیامون رو مرور کنیم. البته شایدم چون خیلی حرف مشترک پیدا نمی‌کردم اینو دارم می‌گم! وگرنه حق میدم بهشون، واقعا تو بیمارستان خیلی تحت فشارن. 

‌‌

زود از جمع جدا شدم که مثلا خیلی هم بیرون نباشم :/ برگشتنی از مترو که پیاده شدم و تو پایانه راه افتادم به سمت اتوبوسا، یه لحظه چشمم افتاد به پشت سرم و دیدم چه غروب قشنگیه T_T. یکی دو بار حین راه رفتن سرمو برگردوندم، بعد دیگه یه گوشه وایسادم راحت چند لحظه آسمونو نگاه کردم. حس کردم این که یکی تو اون محل و ساعت شلوغ وایسه آسمون رو نگاه کنه می‌تونه عجیب و متناقض باشه، ولی به نظر منم عجیب بود چطور هیشکی حواسش نیست :(

خونه که رسیدم دست و صورت و عینک و گوشیمو شستم :| من از اون موج آنفلوانزا به این‌ور هی دارم دستامو می‌شورم و حس می‌کنم دارم پوست دستم رو از دست میدم :/ اگه دنبال سود هستین ماسک رو ول کنین و آینده‌نگر باشین: تا چند وقت دیگه پول تو کرم مرطوب کننده و داروهای ضد وسواسه :/

در نهایت این که نمی‌دونم فایده‌ی تعطیلی چیه وقتی همه پاشدن رفتن شمال :|

به نظرم باید ازش استفاده کنم یه کم پست‌هایی که تو صف موندن رو بنویسم و به کارای عقب‌افتاده‌ی دیگه برسم. ولی نمی‌دونم چرا خونه موندن برام مساوی شده با خوابیدن :|

شما چی کار می‌کنید این روزا؟

پ.ن. راستی مرسی از اون دوستی که راهنمایی کرد چطور ماسک رو بزنم که عینک کمتر بخار کنه :)) جدی کمک کرد.


سلام. دوست داشتین این آهنگ بی‌کلام رو پلی کنین و باهاش پست رو بخونین :)

داستان از اونجا شروع شد که چند وقت پیش داشتم تو فولدر آهنگایی که از الافور آرنالدز دارم می‌گشتم، که کاور آلبوم And they have escaped the weight of darkness توجهم رو جلب کرد. همون عکسیه که دو پست قبل گذاشتم و ازتون پرسیدم با دیدنش چی براتون تداعی می‌شه:

یادمه که اون موقع منم مثل خیلیاتون یاد فیلم Arrival افتادم. برای اونایی که ندیدن یه توضیح کوتاه بدم؛ تو این فیلم یه سری موجود فضایی اومدن رو زمین و یه تعدادی دانشمند دارن تلاش می‌کنن باهاشون ارتباط بگیرن. زبان اون موجودات یه همچین شکل‌هایی هست:

فیلم جالبی هم هست. ولی سال ۲۰۱۶ ساخته شده و آلبوم سال ۲۰۱۰ تولید شده. پس الافور نمی‌تونسته از فیلم الهام گرفته باشه مگه این که از قبل با اون موجودات در ارتباط بوده باشه ؛) به هر حال خلاقیت ما یه کم محدود شد ولی چند تا ایده‌ی قشنگ دیگه هم تو کامنتا بود: دریچه‌ای به سمت نور، یه حلقه‌ی آتیش گرفته که در حال چرخوندن ازش عکس گرفته شده، و خسوف (حدس می‌زنم کسوف منظورشون بوده).

همون سری اول من یه کم گشتم و به چیزای جالبی از نماد دایره رسیدم که شاید بعدا بگم! ولی دیگه یادم رفت بیشتر برم سراغش تا چند روز پیش که دوباره یادش افتادم و ازتون سوال کردم. این سری گفتم بذار بیشتر درباره‌ی آلبوم بخونم شاید بفهمم منظور خود الافور چی بوده.

اول یه نگاه به خود آلبوم And they have escaped the weight of darkness بندازیم که دومین آلبوم رسمی الافور آرنالدزه. آلبوم ۹ تا قطعه‌ی بی‌کلام داره با عنوانایی به زبان ایسلندی (چون الافور ایسلندیه!) که ترجمه‌شون اینا میشه (ترجمه‌ها رو از این مطلب برداشتم):

1. You Are the Sun

2. You Are the Earth

3. The Moon

4. The Air Suddenly Goes Cold

​5. Still

​6. Swallow Us

​​7. Slowly, Comes the Light

​​8. From Behind Shadows

9. They Have Escaped the Weight of Darkness

خیلی جاها که در مورد آلبوم نوشته بودن، گفته بودن این آهنگا یه جورایی نوسان بین حال خوب و بد، خوشی و غم رو نشون میده. با گوش دادن‌شون هم تا حدی میشه اینو حس کرد. ولی به اسم ترک‌ها دقت کنین. انگار از ۴ تا ۶ داره تو یه سرمایی فرو میره ولی از ۷ به بعد کم‌کم نور از پشت سایه‌ها بیرون میاد و تاریکی از بین میره :) درست مثل خورشیدگرفتگی، که برای یه مدت ماه جلوی خورشید رو می‌گیره و باعث تاریکی میشه ولی بعدش کنار میره (طبیعتش اینه!) و روشنایی دوباره برمی‌گرده. یه بار دیگه از اول نگاه کنین؛ سه تا ترک اول انگار داره شخصیتای همین نمایش رو معرفی می‌کنه: خورشید، زمین و ماه. و حالا می‌تونیم کاور آلبوم رو اینجوری ببینیم که انگار داره لحظه‌ی کسوف کامل رو نشون میده. وقتی کمترین میزان نور بهمون می‌رسه. ولی می‌دونیم که هرچقدرم که تاریک باشه، همیشه به دنبال تاریکی نور میاد.

چند جا خوندم که اسم آلبوم از فیلمی به اسم Werckmeister Harmonies الهام گرفته شده. این ویدیو یه صحنه از این فیلمه که توی یه بار، چند نفر دارن صحنه‌ی اتفاق افتادن خورشیدگرفتگی رو بازی می‌کنن. طبق زیرنویسش به نظر میاد بیشتر عنوان‌های آهنگای آلبوم هم از مونولوگ همین سکانس گرفته شده. این سکانس دو تا نکته‌ی قشنگ داره. اولیش جاییه که تاریکی از بین میره و خورشید دوباره درمیاد و همه شروع می‌کنن به رقصیدن دور خورشید. دومی هم آخرشه که صاحب بار همه رو بیرون می‌کنه و پسره بهش میگه: این آخر کار نیست. این حرف می‌تونه اشاره داشته باشه به وقایع فیلم، ولی یه برداشت هم می‌تونه این باشه که این سیکل تاریکی و روشنایی همواره تکرار می‌شه.

یه مصاحبه هم خوندم با الافور که یه جا ازش می‌پرسید اون زمانی که آلبوم اولتو می‌ساختی تحت تاثیر مرگ عموت بودی، چقد برات سخت بود؟ بخشی از جوابش این بود:

… Months later his first grandson was born and was given his name, so it was that circle of life pattern which inspired the album. In the same way, it's that concept that influences the latest album; life always goes on, there's always darkness after light and then after darkness there'll be light again - it's a circle.

خیلی خوشم میاد وقتی می‌تونم بفهمم پشت کار یه هنرمند چه فکری بوده! و این مفهوم چرخه‌ی تکرار روشنایی و تاریکی، انگار از اون چیزاس که همیشه تو هر فرهنگی به یه شکلی بوده. چون چیز خیلی واضحیه که طبیعت داره نشون‌مون میده ولی خیلی وقتا یادمون میره.

نمی‌دونم، شاید برای شخص خودم الان بهترین موقعی بود که می‌تونستم برم دنبال این قضیه. این روزا هر کسی با هر دیدی و تو هر مقیاسی که نگاه کنه احتمال زیاد یه darknessـی می‌بینه. برای من یه یادآوری خوب بود که تاریکی آخر داستان نیست.

. And we will escape the weight of darkness :)

پ.ن. شاید ادامه داشته باشه!

پ.ن۲. نتونستم سایتی پیدا کنم که راحت و بدون اینکه عضویت بخواد، بشه ازش کل آلبوم رو دانلود کرد. امیدوارم با همون لینک اسپاتیفای که دادم اوکی باشین. یا اینکه از بات‌های تلگرامی دانلود آهنگ کمک بگیرین :))

پ.ن۳. دو سال پیش الافور تو تهران کنسرت داشت و من از لایو یه نفر نگاه کردم کنسرت رو. سیوش هم کردم ولی فکر کنم پاک شده :)) کاش که دوباره بیاد.

+ امشبم که لیله الرغائبه ^_^

ویرایش: این که چند نفرتون گفتین رفتین دنبال آلبوم خوشحالم کرد جدا، و یه کمی هم شرمسار شدم چون درستش این بود بالاخره به یه شکلی لینک بدم برای دانلود آلبوم، نهایتش خودم آپلودش کنم (ولی انصافا برین اکانت اسپاتیفای بسازین به درد این روزا می‌خوره :دی). الان لینک‌ها رو اضافه کردم، جا داره تشکر کنیم از استیو بابت آپلود کردن آهنگا :)


سلام :)

عیدتون مبارک❤ + روز پدر + روز جهانی زن :دی

اونایی که تعطیلین، چه می‌کنید با تعطیلیا؟ امیدوارم شماها دیگه شمال نرفته باشید -ــ-

من وقتی یکی دو روز تعطیل می‌شه گاهی اینقدر می‌خوابم که از خودم بدم میاد! الان که دیگه هیچی :)) یاد اون روزهای نه چندان دور (شب‌ها در واقع!) بخیر که هفت و نیم هشت می‌رسیدم خونه و ده نشده می‌خوابیدم از شدت خستگی، و صبح قبل از زنگ ساعت بیدار می‌شدم.

چند روز پیش دیدم من که آخرش درست حسابی نمی‌شینم پای کارای اصلیم. پس اقلا یه کاری کنم خیلی هم به بطالت نگذره! در قدم اول برای اینکه از بی‌تحرکی کپک نزنم، شروع کردم به ورزش توی خونه. با محوریت پیلاتس عزیز (!) و کمی هم یوگا (تازه شروعش کردم). فعلا با چند تا کانال یوتیوب پیش میرم. خیلی سنگین و طولانی هم کار نمی‌کنم ولی بهتر از هیچیه.

در قدم بعدی برای اینکه بعدازظهرا اینقدر نخوابم (وقتایی که خونه‌م واقعا کار سختیه!) گفتم سعی کنم اون ساعت بشینم یه فیلم ببینم مثلا. و اینطوری شد که حس فیلم دیدن برگشت :) کارای دیگه‌م رو هم ریز ریز جلو می‌برم. ولی الان در اصل اومدم چند تا از فیلمایی که این مدت دیدم رو معرفی کنم دور هم باشیم :)

۱) سریال Strike (ممنون از هری بابت معرفیش)

همچنان در مقابل سریال دیدن یه کم مقاومت دارم! ولی اینو چند وقت پیش شروع کرده بودم و دو قسمتش مونده بود (سه فصلش تا حالا اومده که کلا هفت قسمته). سریال رو از روی مجموعه‌ی جدید جی. کی. رولینگ دارن می‌سازن که اونم تا حالا سه جلدش اومده. استرایک اسم شخصیت اصلیه که یه کارآگاه خصوصیه. پس اگه به فیلمای کارآگاهی و جنایی‌طور علاقه دارین پیشنهاد می‌شه.

۲) The Challenger Disaster (ممنون از چارلی بابت معرفیش)

دو تا فیلم به این اسم هست، یکی ساخت سال ۲۰۱۳ و اون یکی محصول ۲۰۱۹. دومی رو چند شب پیش تلویزیون نشون داد، اولی رم بعد از پست چارلی دانلود کرده بودم و اون موقع یادم رفته بود ببینم! هر دو درباره‌ی انفجار فضاپیمای چلنجرن (سال ۱۹۸۶) و هر کدوم از یه بعد روایتش می‌کنن. اولی بعد از ماجراس که یه تیم حقیقت‌یاب :دی تشکیل شده و ریچارد فاینمن هم جزوشونه، دومی قبل از اتفاقه و بحث و اختلاف‌هایی که بین تیم مهندسین پیش میومده رو روایت می‌کنه. نقطه تلاقی‌هاشون برام جالب بود! همچنین این دیالوگ از اون فیلمی که فاینمن داره:

General Kutyna: You're the only independent.

Feynman: I'm independent. I'm invincible!

G: Yeah. but check six.

F: What check six?

G: That's, um. That's a fighter pilot's expression. Six o'clock. The blind spot. Directly behind you.

۳) Looper

این یکی یه فیلم جناییه با چاشنی سفر در زمان. یه باندی هست که افرادی که می‌خواد بکشه رو می‌فرسته به سی سال قبل (زمان حال) که یه سری افراد (لوپر) اونا رو بکشن و جنازه‌ها برا خودشون دردسرساز نشه :)) ولی از اونجایی که نباید ارتباط این لوپر ها با باند فاش بشه، وقتی برسن به ۳۰ سال بعد خودشونم می‌فرستن عقب که کشته بشن :))) و اینطوری قرارداد خودِ جوون‌شون تموم می‌شه و می‌تونن راحت زندگی کنن تا ۳۰ سال بعد :)))) همین‌قدر پیچیده! و حالا این وسط یه داستانایی پیش میاد.

شبیه این تم سفر در زمان رو تو فیلم Predestination هم دیده بودم و با اینکه خیلی جزئیاتش یادم نمونده به نظرم اون باحال‌تر بود. (شاید چون اونو اول دیدم!)

۴) Terminal

اینو هم از تی‌وی دیدم. قشنگ بود هرچند فک کنم نیم‌ساعتی ازش زده بودن :دی همونه که تام هنکس بازی می‌کنه و چون وقتی می‌رسه آمریکا تو کشورش کودتا و پاسپورتش بی‌اعتبار شده، نه می‌تونه برگرده کشورش و نه می‌ذارن وارد خاک آمریکا بشه، و اینطوری چند ماه تو فرودگاه گیر میفته. (تام هنکس فیلم غیر قشنگ هم داره؟!)

۵) Flatland (ممنون از علی بابت معرفیش)

این یکی هم دو تا ورژن ازش موجوده و هر دو انیمیشنن. (من ورژن کوتاه‌ترو دیدم! [لینک دانلود]) از روی کتابی به همین اسم ساخته شده که به شدت موضوعش برام جذابه و منتظرم تعطیلیا تموم شه برم از کتابخونه بگیرمش. (قبل‌تر هم درباره‌ش تو یه سایت دیگه خونده بودم و طبق معمول یادم رفته بود برم دنبالش :/) خیلی کلی بخوام بگم در مورد یه موجود دو بعدیه که توی یه فضای دو بعدی زندگی می‌کنه و حالا داره با یه موجود سه بعدی آشنا می‌شه و ما طرز مواجهه‌ش با این قضیه رو می‌بینیم. ولی خب خیلی حرف پشت این داستان هست. پیشنهاد میدم پست معرفی لینک‌شده رو یه نگاه بندازین :)

جایی از فیلم که [مقطعی از] مربعِ دو بعدی وارد دنیای یک بعدیِ یه خط شده!

۶) Mr. Jones

این فیلم داستان (واقعی) رومه‌نگاری به اسم گرت جونزه که تو حدود سال ۱۹۳۳ (سال‌های بین دو تا جنگ جهانی) میره به اوکراین. اونجا قحطی شدیدی که ظاهرا استالین باعثش بوده و مخفی نگه داشته شده بوده رو می‌بینه و درباره‌ش می‌نویسه. جالبه که توی فیلم جورج اورول هم هست و داره کتاب قلعه‌ی حیوانات رو می‌نویسه! (ظاهرا بعدا با الهام گرفتن از این قضیه کتابو نوشته).

George Orwell: The world is being invaded by monsters. but I suppose you don't want to hear about that. I could be writing romantic novels. novels people actually want to read, and maybe in a different age I would.

But if I tell the story of the monsters through talking farm animals. maybe then you will listen, then you will understand. The future is at stake so, please read carefully, between the lines.

۷) Knives Out

این یکی یه فیلم کمدی – پلیسیه که دوبله‌ش رو از سایت نماوا گذاشتیم و با خونواده دیدیم! فیلم با مرگ پیرمردی فردای جشن تولد ۸۵ سالگیش شروع می‌شه و با اومدن پلیس و بازجویی از اعضای خانواده ما هم درگیر این می‌شیم که بفهمیم واقعا چطور مرده بوده. موقعی که پلیس داره از اینا سوال می‌کنه ما اول فکرشون (که حقیقت داره) رو می‌بینیم، بعد نشون میده که چه جوابی می‌دن. برا همین همون وسطای فیلم آدم فکر می‌کنه جوابو فهمیده، ولی آخرش می‌فهمه در اشتباه بوده :)) هرچند کشف معماش برای من خیلی هیجان‌انگیز نبود. ینی انتظار یه چیز هیجان‌انگیز داشتم ولی بیشتر غم‌انگیز بود.

راستی، خیلی تصادفی فهمیدم کارگردان این فیلم و فیلم Looper یه نفرن :))

اگه هر کدوم از اینا رو دیدین خوشحال می‌شم نظرتونو درباره‌ش بخونم :)

پ.ن. کسی ایده‌ای داره چرا من فقط تو این قالب و در مرورگر کروم” نمی‌تونم پلیر آهنگایی که گذاشتم رو ببینم؟ :/ تو پیش‌نمایش قالبای دیگه با کروم می‌بینم، تو همین قالب با فایرفاکس هم می‌بینم! نمی‌دونم کَشی چیزی باید پاک کنم مثلا؟


سلام. دوست داشتین این آهنگ بی‌کلام رو پلی کنین و باهاش پست رو بخونین :)

داستان از اونجا شروع شد که چند وقت پیش داشتم تو فولدر آهنگایی که از الافور آرنالدز دارم می‌گشتم، که کاور آلبوم And they have escaped the weight of darkness توجهم رو جلب کرد. همون عکسیه که دو پست قبل گذاشتم و ازتون پرسیدم با دیدنش چی براتون تداعی می‌شه:

یادمه که اون موقع منم مثل خیلیاتون یاد فیلم Arrival افتادم. برای اونایی که ندیدن یه توضیح کوتاه بدم؛ تو این فیلم یه سری موجود فضایی اومدن رو زمین و یه تعدادی دانشمند دارن تلاش می‌کنن باهاشون ارتباط بگیرن. زبان اون موجودات یه همچین شکل‌هایی هست:

فیلم جالبی هم هست. ولی سال ۲۰۱۶ ساخته شده و آلبوم سال ۲۰۱۰ تولید شده. پس الافور نمی‌تونسته از فیلم الهام گرفته باشه مگه این که از قبل با اون موجودات در ارتباط بوده باشه ؛) به هر حال خلاقیت ما یه کم محدود شد ولی چند تا ایده‌ی قشنگ دیگه هم تو کامنتا بود: دریچه‌ای به سمت نور، یه حلقه‌ی آتیش گرفته که در حال چرخوندن ازش عکس گرفته شده، و خسوف (حدس می‌زنم کسوف منظورشون بوده).

همون سری اول من یه کم گشتم و به چیزای جالبی از نماد دایره رسیدم که شاید بعدا بگم! ولی دیگه یادم رفت بیشتر برم سراغش تا چند روز پیش که دوباره یادش افتادم و ازتون سوال کردم. این سری گفتم بذار بیشتر درباره‌ی آلبوم بخونم شاید بفهمم منظور خود الافور چی بوده.

اول یه نگاه به خود آلبوم And they have escaped the weight of darkness بندازیم که دومین آلبوم رسمی الافور آرنالدزه. آلبوم ۹ تا قطعه‌ی بی‌کلام داره با عنوانایی به زبان ایسلندی (چون الافور ایسلندیه!) که ترجمه‌شون اینا میشه (ترجمه‌ها رو از این مطلب برداشتم):

1. You Are the Sun

2. You Are the Earth

3. The Moon

4. The Air Suddenly Goes Cold

​5. Still

​6. Swallow Us

​​7. Slowly, Comes the Light

​​8. From Behind Shadows

9. They Have Escaped the Weight of Darkness

خیلی جاها که در مورد آلبوم نوشته بودن، گفته بودن این آهنگا یه جورایی نوسان بین حال خوب و بد، خوشی و غم رو نشون میده. با گوش دادن‌شون هم تا حدی میشه اینو حس کرد. ولی به اسم ترک‌ها دقت کنین. انگار از ۴ تا ۶ داره تو یه سرمایی فرو میره ولی از ۷ به بعد کم‌کم نور از پشت سایه‌ها بیرون میاد و تاریکی از بین میره :) درست مثل خورشیدگرفتگی، که برای یه مدت ماه جلوی خورشید رو می‌گیره و باعث تاریکی میشه ولی بعدش کنار میره (طبیعتش اینه!) و روشنایی دوباره برمی‌گرده. یه بار دیگه از اول نگاه کنین؛ سه تا ترک اول انگار داره شخصیتای همین نمایش رو معرفی می‌کنه: خورشید، زمین و ماه. و حالا می‌تونیم کاور آلبوم رو اینجوری ببینیم که انگار داره لحظه‌ی کسوف کامل رو نشون میده. وقتی کمترین میزان نور بهمون می‌رسه. ولی می‌دونیم که هرچقدرم که تاریک باشه، همیشه به دنبال تاریکی نور میاد.

چند جا خوندم که اسم آلبوم از فیلمی به اسم Werckmeister Harmonies الهام گرفته شده. این ویدیو یه صحنه از این فیلمه که توی یه بار، چند نفر دارن صحنه‌ی اتفاق افتادن خورشیدگرفتگی رو بازی می‌کنن. طبق زیرنویسش به نظر میاد بیشتر عنوان‌های آهنگای آلبوم هم از مونولوگ همین سکانس گرفته شده. این سکانس دو تا نکته‌ی قشنگ داره. اولیش جاییه که تاریکی از بین میره و خورشید دوباره درمیاد و همه شروع می‌کنن به رقصیدن دور خورشید. دومی هم آخرشه که صاحب بار همه رو بیرون می‌کنه و پسره بهش میگه: این آخر کار نیست. این حرف می‌تونه اشاره داشته باشه به وقایع فیلم، ولی یه برداشت هم می‌تونه این باشه که این سیکل تاریکی و روشنایی همواره تکرار می‌شه.

یه مصاحبه هم خوندم با الافور که یه جا ازش می‌پرسید اون زمانی که آلبوم اولتو می‌ساختی تحت تاثیر مرگ عموت بودی، چقد برات سخت بود؟ بخشی از جوابش این بود:

… Months later his first grandson was born and was given his name, so it was that circle of life pattern which inspired the album. In the same way, it's that concept that influences the latest album; life always goes on, there's always darkness after light and then after darkness there'll be light again - it's a circle.

خیلی خوشم میاد وقتی می‌تونم بفهمم پشت کار یه هنرمند چه فکری بوده! و این مفهوم چرخه‌ی تکرار روشنایی و تاریکی، انگار از اون چیزاس که همیشه تو هر فرهنگی به یه شکلی بوده. چون چیز خیلی واضحیه که طبیعت داره نشون‌مون میده ولی خیلی وقتا یادمون میره.

نمی‌دونم، شاید برای شخص خودم الان بهترین موقعی بود که می‌تونستم برم دنبال این قضیه. این روزا هر کسی با هر دیدی و تو هر مقیاسی که نگاه کنه احتمال زیاد یه darknessـی می‌بینه. برای من یه یادآوری خوب بود که تاریکی آخر داستان نیست.

. And we will escape the weight of darkness :)

پ.ن. شاید ادامه داشته باشه!

پ.ن۲. نتونستم سایتی پیدا کنم که راحت و بدون اینکه عضویت بخواد، بشه ازش کل آلبوم رو دانلود کرد. امیدوارم با همون لینک اسپاتیفای که دادم اوکی باشین. یا اینکه از بات‌های تلگرامی دانلود آهنگ کمک بگیرین :))

پ.ن۳. دو سال پیش الافور تو تهران کنسرت داشت و من از لایو یه نفر نگاه کردم کنسرت رو. سیوش هم کردم ولی فکر کنم پاک شده :)) کاش که دوباره بیاد.

+ امشبم که لیله الرغائبه ^_^

ویرایش: این که چند نفرتون گفتین رفتین دنبال آلبوم خوشحالم کرد جدا، و یه کمی هم شرمسار شدم چون درستش این بود بالاخره به یه شکلی لینک بدم برای دانلود آلبوم، نهایتش خودم آپلودش کنم (ولی انصافا برین اکانت اسپاتیفای بسازین به درد این روزا می‌خوره :دی). الان لینک‌ها رو اضافه کردم، جا داره تشکر کنیم از استیو بابت آپلود کردن آهنگا :)


احتیاط: نامه‌ای که در ادامه می‌خونید ممکنه حاوی مقادیری اسپویل از کتاب «جمشید خان عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد» باشه.

جمشید خان عزیز، سلام

نمی‌دانم الان کجا هستید و چه می‌کنید، اما از آنجا که آخرین بار قبل از رفتن، برادرزاده‌تان نکاتی از گذشته را روی بدنتان نوشت تا هر وقت دوباره حافظه‌تان را از دست دادید بتوانید آن وقایع را به یاد آورید، امیدوارم دیگر دردسرهایتان تمام شده و حالتان خوب باشد.

آن اول‌ها که تازه با توانایی پروازتان آشنا شده بودید به یک نظریه رسیده بودید، یادتان هست؟ این که انسان‌ها در نتیجه‌ی تکامل پرنده‌ها پدیده آمده‌اند، نه میمون‌ها. (راستی بالاخره موفق شدید این فرضیه را با اساتید مرتبط در میان بگذارید؟) و تصور می‌کردید همه‌ی انسان‌ها در گذشته‌های دور توانایی پرواز داشته‌اند. نمی‌دانم این درست است یا نه، اما من هم گاهی دلم می‌خواهد بروم آن بالاها و همه چیز را از دور ببینم، از زاویه‌ای دیگر و در یک مقیاس بزرگتر.

نمی‌دانم خودتان هم هنوز به آسمان می‌روید یا نه. ممکن است دیدن خیلی چیزها از آن بالا ناراحت‌تان کند (چیزهایی که احتمالا از زمان خودتان بیشتر هم شده)، اما حدس می‌زنم هنوز هم آسمان را دوست دارید. شاید هم موقع پرواز اصلا پایین را نگاه نمی‌کنید که بخواهید به خاطر وضعیتی که زمین را گرفتار کرده –وضعیتی که خود ما انسان‌ها مسببش هستیم- ناراحت شوید. حتی احتمال می‌دهم شب‌ها پرواز کنید که علاوه بر جلب توجه کمتر، آرامش بیشتری هم دارد.

شما شخصیت‌های مختلفی را زندگی کردید، اما می‌دانید از میان آنها کدام بیشتر یادم مانده؟ آن وقتی که در زمان جنگ بین کشورهایمان، در ارتش کشور خود وظیفه داشتید مخفیانه از آسمان نیروهای کشور ما را شناسایی کنید! شما از آن بالا نیروهای کشته شده از هر دو طرف و شهرهای ویران شده را دیده بودید. شما شاید تنها کسی بودید که واقعا بدیِ جنگ را دیده بودید. برای همین مشاهدات خود را می‌نوشتید تا شاید بتوانید به نسل‌های آینده بگویید همدیگر را دوست داشته باشند.

سال‌ها گذشته و کشورهای ما الان در صلح هستند. اما امروز نه فقط کشورهایمان، بلکه به طور کلی اوضاع جهان خیلی روبه‌راه نیست. شاید اگر ما –تک‌تک انسان‌های روی زمین- هم می‌توانستیم پرواز کنیم، می‌دیدیم همه‌مان مثل هم هستیم: یک مشت مورچه‌ی کوچک، در رفت و آمد بین یک تعداد قوطی کبریت. که با این همه بادی که به غبغب انداخته‌ایم، یک‌دفعه روند زندگی‌مان می‌تواند با یک ویروس مختل شود! آن موقع شاید می‌فهمیدیم که این همه مرزبندی و قدرت‌طلبی و به جان هم افتادن ارزشش را ندارد.

نمی‌خواستم با این حرف‌ها کامتان را تلخ کنم. فقط می‌خواستم بگویم شاید من نتوانم پرواز کنم، اما سرگذشت شما هرچند تلخ، برایم الهام‌بخش بود. باز هم برایتان صلح و آرامش آرزو می‌کنم، شما هم برای ما دعا کنید. و این بار اگر موقع طلوع در آسمان بودید یاد من هم بیفتید.

ارادتمند شما، فاطمه

اسفند ۱۳۹۸

پ.ن. راستی شما واقعا در آن پروازتان خدا را دیده بودید؟ :)


‌‌

[عکس از اینجاس]

در راستای چالش آقاگل، در حالی که خوشحال بودم کسی دعوتم نکرده (یا حداقل من ندیدم) چون ایده‌ای نداشتم برای کی باید بنویسم، یه دفه یاد جمشید خان افتادم! (الانم خوشم اومده و ممکنه بعدا اگه بازم به شخصیت تاثیرگذاری برخوردم برا اونم نامه بنویسم!) فقط من محل ست کنونی جمشید خان رو نمی‌دونستم و جای نامه فرستادن بهش ایمیل زدم، اشکالی نداره که؟ :دی 

‌ضمنا دعوت می‌کنم از سولویگ، مهناز، چارلی، و هر کس دیگه‌ای که دوست داره تو این چالش نامه‌نگاری شرکت کنه :)

ادامه‌ی پست یه معرفی نسبتا مختصره از کتاب «جمشید خان عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد»، که مدت‌ها بود می‌خواستم ازش بنویسم و فرصت نمی‌شد.

ادامه مطلب

سلام

گرچه این روزا از سحرخیزی فاصله گرفتم، هفته‌ی پیش یه روز صبح رفتم پشت بوم که طلوعو ببینم (از پشت پنجره خیلی چیزی پیدا نبود)! عجیبه ولی خب دلم تنگ شده بود. چند باری هم که کار پیش اومد و رفتم بیرون، دیدم هوا اینقدر خوبه که آدم گریه‌ش می‌گیره از اینکه تو این هوای خوب بهاری نمی‌تونه درست حسابی بره قدم بزنه. من زیاد اسفند رو دوست ندارم ولی روزای آخرش همیشه روزای قشنگیه. مثلا دیدین درختا شکوفه دادن؟ ^_^

ولی از این خوشحالم که مجبور نشدم برم خرید عید کنم! هرچند از خرید کردن بدم نمیاد و واقعا یه چیزی هم لازم داشتم.

ما تو دو تا شهر فامیل داریم و هر سال عید میریم پیش‌شون. الان هر دو بابابزرگم تو هر کدوم از این دو شهر کسالت دارن. برا همین خونواده اول می‌گفتن منطقی نیست بریم و ممکنه ندونسته ویروس ببریم، ولی از طرفی دلشون می‌خواست سر بزنن چون کسی زیاد نیست کمک‌شون. یعنی به هر حال مسافرت تفریحی نمی‌خواستیم بریم و شاید ضروری هم بود تا حدی، ولی نمی‌دونم باز.

به هر صورت الان از شهر ۱ دارم براتون پست می‌ذارم و اینجا داریم قرنطینه رو ادامه می‌دیم! تنها موفقیت این بود که به جای ده دوازده ساعت با ماشین تو راه بودن، با هواپیما اومدیم. منم که از قبل اومدن یه کم حالت سرماخوردگی داشتم الان کاملا سرما خورده‌م :) پارسالم ۲۹ اسفند سرما خورده بودم، نمی‌دونم این چه حکمتیه :))

پارسال یادمه دم تحویل سال حالم گرفته بود از یه چیزایی، و پیش خودم گفتم کاش می‌شد تحویل سال بعدی یه جای دیگه باشم، جهت تنوع بعد از این همه سال. امسال نه تنها همون جام، بلکه همون جام :/

یه چیز غمگینی که تو وست‌ورلد (حداقل تو فصل اولش) دیدم [خطر اسپویل!] این بود که بعضی شخصیت‌های میزبان فکر می‌کردن از loop طراحی‌شده‌شون اومدن بیرون و دیگه دارن راه خودشون رو میرن و تصمیمات خودشون رو می‌گیرن، در حالی که فقط افتاده بودن تو یه loop دیگه انگار. البته فعلا خیلی تمایل ندارم از این موضوع جبر رو برداشت کنم. بیشتر دارم به این فکر می‌کنم که ببینم خودم چقد توی loop هستم، چقدر از کارایی که می‌کنم و تصمیم‌هام واقعا خواست خودمه.

Humans fancy that there's something special about the way we perceive the world, and yet we live in loops as tight and as closed as the hosts do, seldom questioning our choices, content for the most part to be told what to do next. No my friend, you're not missing anything at all.

Westworld - Season 1, Episode 8

(تازه فصل اولو تموم کردم و یه خورده گیجم هنوز. اون همه فلسفه و حرف در مورد آگاهی و خاطرات و غیره که می‌شه به زندگی انسان تعمیمش داد، اون همه روایت تو زمان‌های مختلف. واقعا گیج‌کننده بود.)

دردانه تو یکی از پست‌های اخیرش پرسیده بود اگه بتونین برگردین یه نقطه از زندگی و اونجا از اول شروع کنین، کجا برمی‌گردین؟ اون موقع فکر کردم من برمی‌گردم به سال ۹۶، حتی اواخر ۹۵. چند تا باگ مهم از خودم سراغ داشتم تو اون یه سال و چند ماه. چند روز پیش که داشتم تو گالریم می‌گشتم، رسیدم به عکسای اون سال. از اونجایی که من خیلی از همه چی عکس می‌گیرم عکسا قشنگ همه‌ی اتفاقا و خاطره‌ها رو نشونم میدن. دیدم ۹۶ از خیلی جهاتم سال خوبی بود. ینی درسته یه سری اشتباه رو کردم، ولی دیگه اون‌قدرم که اولش به ذهنم اومد سال گندی نبود! تجربه‌ی خوب هم داشتم.

امسالم همین بود. نمی‌دونم دلیلش چیه، ولی انگار ذهن آدما بیشتر تمایل داره ناراحتیا یادش بمونه. البته که امسال پر از تنش بود و اتفاقای بد کم نیفتاد. ولی وقتی داشتم تو عکسام می‌گشتم که یه ویدیوی مرور خاطرات ۹۸ درست کنم برا اینستام، دیدم کلی تجربه و لحظه‌های خوب داشتم که بی‌انصافیه وقتی حداقل به زندگی شخصی امسالم نگاه می‌کنم اونا رو نبینم.

چقد پراکنده حرف زدم، بگذریم.

ان شاء الله ۹۹ واقعا برا همه‌تون، خونواده‌هاتون، دوستاتون، و برا همه آدمای دنیا، پر از اتفاقای مثبت و حال خوب و سلامتی باشه.

سال نوتون پیشاپیش مبارک


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خاطره ها venuspub !فیلچه فروشگاه اينترنتي بيگ بگ بهاري شاهین سلامتی بدن شنیدن شبکه های اجتماعی اتوبار و باربری چیتابار حسین عزیزی