سلام
یه کم میخوام از فکرا و غرهای مربوط به این چند روز که تو ذهنم جمع شده بگم. اگه حال دارید و میخونین دمتون گرم :)
۱) اینقدر دور پارک کرده بودیم که فکر میکردم به نماز که هیچی، به خود دانشگاهم نمیرسیم و اون وسطا یه جا قاطی جمعیت میشیم. ولی بالاخره حدود هشت و ربع رسیدیم. از یه در بین دانشکده دارو و فنی وارد شدیم و رفتیم تا چند قدم جلوتر از در ۱۶ آذر تا جایی که دیگه جلوتر نمیشد رفت. وقتی متوجه شدم هنوز نماز خونده نشده خوشحال شدم چون بیشتر هدفم شرکت تو این بخش از مراسم بود تا بودن تو شلوغیهای بعدش برای تشییع.* به هر صورت تا نه و نیم ایستادیم تا عزاداری و مداحی و صحبتهای مختلف بگذره و برسیم به نماز. این وسط صحبتهای دختر حاج قاسم و محکم بودنش خیلی بهم حس خوبی داد.
* نفْسِ بودن تو جمع تشییعکنندگان خیلی هم خوبه. من مشکلم با هجوم آوردن و عجله و حرص مردمه که تهش منجر میشه به اتفاقی که متاسفانه امروز توی کرمان افتاد. واقعا از یه جایی به بعد این هیجانات رو نمیفهمم که شاید مشکل از منه که زیادی همه چی رو منطقی میخوام ببینم. متوجه نمیشم چرا از باشکوه بودن مراسم، فقط این مهمه که آدم زیاد بیاد. قطعا مدیریت این همه آدم و نظم دادن به چنین مراسمی آسون نیست و اولویت با چیزایی مثل حفظ امنیته، ولی خودمون نمیتونیم یه کم رعایت کنیم؟ حرص میزنیم و همدیگه رو هل میدیم که برسیم به ماشین حمل پیکرها که از نزدیک عکس بگیریم یا یه چفیه پرت کنیم متبرک بشه؟ نمیگم کار اشتباهیه ولی حرص زدن براش جالب نیست به نظرم. من همینطوریش بعد از مراسم یه تیکه تو شلوغی کوچههای اطراف دانشگاه گیر افتادم و یه جا دیدم از ۴ طرف دارم توسط آقایون له میشم :/ خب درسته که بخوام یک ساعت دیگه قاطی جمعیت و تو چنین شرایطی باشم که فقط ماشین پیکرها رو دیده باشم؟
۲) سعید فرجی رو نمیدونم میشناسید یا نه. یه عکاس و مستندسازه که تو عراق و سوریه هم خیلی رفت و آمد داره. این پستش رو بد نیست ببینید. اشاره کرده به حرفای مردم یکی از شهرای عراق که مدتی تو محاصرهی داعش بوده و حاج قاسم فرماندهی آزادسازیش بوده. شهری که فاصلهی کمی داره تا قصر شیرین. یکی از کامنتای این پست برام خیلی عجیب بود. یکی گفته بود "من این افسانهها رو باور نمیکنم. من فقط اینو باور میکنم که سپاه تو حوادث آبان فلان کارا رو کرد." خب، من نه کلیت سپاهو تایید میکنم نه در مورد حوادث آبان نظر و قضاوت خاصی دارم (که خودمم راجع به خیلی چیزا مطمئن نیستم). حرفم اینه که چطور میشه روایت یه مستندساز (به نظرم بیطرف) از اهالی یه شهرو افسانه بدونیم، ولی حاضر باشیم هر چی رو که رسانههای یک سمت بهمون میگن باور کنیم. منظورم این نیست که اون رسانهها فقط دروغ میگن و رسانههای ما هر چی میگن راسته، نه. رسانه، رسانهست به هر حال! این برام عجیبه که بعضیامون تصمیم میگیریم یه چیزو باور کنیم و هر حرف دیگهای مغایر باهاش شنیدیم از اساس بگیم دروغ و افسانهس. (تلنگر: خودم اینجوری نباشم یه وقت!)
۳) من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام. از یه طرف میگم جنگ و انتقام چیز خوبی نیست و کاش بشه یه جوری این داستان تموم شه که بیش از این کسی آسیب نبینه. از طرف دیگه اصلا به نظرم منطقی نمیاد یکی بهم ضربهای بزنه و من برای اینکه مبادا یهوقت عصبانی و خشونتطلب به نظر بیام، جوابشو ندم و همینطور بشینم تا طرف باز بیاد جلوتر. شاید اصلا برای رسیدن به صلح نهایی، بعضی وقتا جنگ اجتنابناپذیر باشه. نمیدونم چی درسته و چی میشه. (شایدم میدونم چی درسته ولی میترسم قبولش کنم.)
۴) بعد از نوشتن پست قبل و خوندن کامنتا و چند تا مطلب دیگه، نظرم کاملتر شده. من هنوز سر این حرف هستم که سعی کنیم با هم مهربونتر باشیم. هم از کنایه زدن آدمای خوشحال از این قضیه دلم میگیره و هم از بعضی کنایههای آدمای خیلی ناراحت به اونا. با این حال هنوز سعی میکنم عقاید و علایق هر دو طرف برام محترم باشه، ولی تا جایی که حس نکنم به خودم یا عقایدم توهینی شده. بالاخره یه مرزی داره این احترام به عقاید و پذیرفتن افکار مختلف، و آدم قرار نیست همیشه همه رو تحمل کنه که به نظر همه آدم خوبی بیاد. خیلی هم سختتر میشه وقتی وسط طیفی نه یه طرفش. همیشه سعی میکنی دو طرفو نگه داری آخرشم این ریسکو داره که از دو طرف فحش بخوری :)) البته این وسط موندن در صورتی درسته که یه طرف طیف افراط باشه یه طرفش تفریط، نه یه طرف حق و یه طرف باطل. و اون افراط و تفریط نظریه که فعلا راجع به بعضی فکرای مختلفی که اطرافم هست دارم. شایدم اشتباه میکنم و بعدا بازم نظرم عوض بشه.
(این پست رو هم دوست داشتید ببینید. مخصوصا اون پاراگرافش که با «حرف بعدی حیرت است» شروع میشه، به نوع دیگهای و خیلی بهتر، این چند جملهی منو بیان کرده.)
درباره این سایت